۱۳۹۲ بهمن ۴, جمعه

.


خوابتو دیدم. وقتی که فکر می‌کردم دیگه رها شدم، از همه فکرهای منفی و گیرهایی که به خودم می‌دادم. من با ماشینی که ایران داشتم. تو هم با ماشینی که ایران داشتی. تو خواب دلم می‌خواست بدونی که من کار کردم، با پولم ماشین خریدم. من آدم حقیری‌م. آدم حقیری که از زندگی‌ش راضی نیست. نمی‌خواد رقابت کنه، فقط می‌خواد آروم باشه. اما افتاده وسط کلی آدم موفق که دارن با هم رقابت می‌کنن. نمی‌تونه تکیه کنه. بدش میاد از اینکه پاییده بشه. از اینکه....

آه هلیا ... چیزی خوفناک تر از تکیه‌گاه نیست. ذلت، رایگان‌ترین هدیه هر پناهی‌ست که می‌توان جست.
اسکناس‌های کهنه را نوار چسب‌ها حمایت می‌کنند، سربازان را سنگرها
هلیای من! ما را هیچ کس نخواهد پایید و هیچ کس مدد نخواهد کرد.

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

شاید بتوانم کلمه هایم را رنگ کنم.

حلقه‌ام به دستم گشاد شده. چند روز پیش وسط تره‌بار، وقتی داشتم پیاز ورچین می‌کردم و چند تا پیاز کم‌تر درشت رو از بین پیازهای غول‌پیکر جدا می‌کردم، حلقه‌م سر خورد افتاد رو زمین. تـِلـِقی صدا کرد و دور خودش شروع کرد به چرخیدن. دیگه موقع خرید و پیاده‌روی نمی‌ذارم دستم. تو خونه که اصلا! می‌ترسم وقتی حواسم نیست از دستم سر بخوره بره زیر کتابخونه و مبل و یخچال. فقط وقتی داریم می‌ریم مهمونی می‌ذارم دستم. یا مثلا وقتی که شام می‌خوایم بریم بیرون. بعد مثلا الهه همیشه حلقه‌ش دستشه. حتی تو اون عکسش تو فیسبوک که داره بافتنی می‌بافه. همون که نوشته "زمستان امسال همه حرف‌هایم را شعر می‌کنم و می‌بافم لابه‌لای این کامواها. افتخار بدهی می‌شوی اولین اثر انتشاری‌م" و شوهرش رو هم تگ کرده. من کند می‌بافم. سر انداختن هم درست حسابی بلد نیستم. وقت بافتن هم نمی‌تونم کاموا رو بپیچم دور انگشتم و تند تند ازش ببافم. اصلا اینجا هم که کاموا ندارم. از وقتی آمده‌ایم اینجا تو همان شال‌گردنی که داری را هم استفاده نکردی! هوای اینجا حتی آن‌قدر سرد هم نیست که شال بخواهد. من شاید برایت نقاشی بکشم. حلقه‌م را دستم کنم و بروم برایت قابش کنم یا حتی بدون قاب پشتش بنویسم "بیا، اولین اثر زمستانی‌م."

۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

.

الان می‌تونم بگم زندگی رو یه روال خیلی کمی افتاده. حداقل دیگه خونه، خونه است. حالا من می توانم بنشینم و به تقویم دی ماه زل بزنم و غصه بخورم! یا اینکه خودم رو جمع کنم و به زندگی‌م برسم! رسیدن به زندگی هم یعنی دانشگاه پیدا کنم. رزومه درست کنم و حتی دنبال کار بگردم. از این حالت همسر بودن! و توی خونه بودن و غذا درست کردن حتی! خوشم نمیاد. اصلا! 

۱۳۹۲ دی ۲۱, شنبه

.


احساساتی چون رنج وجود دارد. نخستین وسیله‌ای که طبیعت برای تسکین رنجی به ما ارزانی می‌دارد اشک است، گریستن خود تسکین است. گفتگوی با دوستان تسکین بیشتری می‌بخشد و نیاز به تسکین می‌تواند ما را تا به سرحد سرودن شعر براند. به همین سبب تا مردی خود را گرفتار و غوطه‌ور در رنج یافت، در حالت تجسم آن است و احساس می‌کند که تسکین یافته‌است. آنچه تسکین بیشتری می‌بخشد افاده رنج است با کلام، آواز، صدا و شکل. این وسیله اخیر ثمربخش‌تر است. عینیت احساسات خصلت شدید و فشرده آن را باز می‌گیرد، می‌توان گفت که آن را خارج از ما و غیرشخصی می‌کند و بدین ترتیب رنج به‌شدت تسکین می‌یابد.

هگل

۱۳۹۲ دی ۱۷, سه‌شنبه

.


دیروز عصر خیلی یهویی دلم واسه صدرا تنگ شد! برای همه مسخره بازی‌هاش! نوع صحبت کردنش. ادای منو درآوردناش! کاش می‌شده امیدوار بود که مثلا سالی دوبار می‌تونم ببینمش...
امروز سر ناهار خیلی خیلی یهویی دلم برای نرگس، مهدی، شهاب، ساره و آرش تنگ شد! دلم دورهمی خواست! خونه یکی جمع شدن و بحث جدی کردن، بحث شوخی کردن، دری وری گفتن و هر چیز دیگه....

می دونم خیلی زوده برا دلتنگ شدن. اما می دونم که احتمالا همین الان هاست که دلم این هوس ها رو می کنه. همین الان ها که تو ناخوداگاهم هنوز خیال اونجاهاست. اینکه هر شب تو خواب هام اتفاق های ساده ایران هنوز در جریانه. هنوز ناخوداگاهم تو کریم‌خانه انگار.

۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

.

اینجا هستم! این سر دنیا. دو روز پیش فکر کنم خانه (خوابگاه؟ یا هر چیز دیگر) خودمان را تحویل گرفتیم. با کمک بچه‌ها رفتیم خرید. بالشت و پتو و دیگ و قابلمه! و خلاصه جهیزیه‌مان را از وال‌مارت خریدیم! گیج می‌زنم فعلا. یک چیزهایی توی دفترم نوشته‌م، کم‌کم وارد می‌کنمشان. هم‌چنان کارها زیادند و وقت کم! کاش بتوانم کارهای بیخودی‌م را کم کنم K (آیکون نیویر رزولوشن!) خانه هنوز خانه نیست! چرا که موکت کفش کثیف است و تا تمیزش نکنیم و گلیمی که آورده‌ایم را کفش نیندازیم، من حس خانه ندارم!
به عنوان همراه احساس احمقانه‌ای دارم! انگار که مثلا من را آدم حساب نکنند! البته که بهشان حق می‌دهم! دنبال اینم خودم را آدم حساب کنم!