۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

برو بیرون .. درم پشت سرت ببند

می دونی مدت هاست طعم واقعی آرامش یادم رفته ... خسته شدم. خیلی زیاد...
خیلی حرف دارم انگار.. اما الان واقعا مغزم و روحم نمی کشه... خسته شدم این قدر الکی خندیدم.
 من از این به بعد دوست ندارم ملاحظه ی هیچ کسی رو بکنم.. نمی دونم تا حالا این کارو می کردم یا نه.. مهم هم نیست ... حوصله ی هیچ کیو ندارم..

هیچ نظری موجود نیست: