۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

ساز ناکوک پریشان من...

امروز خیلی پراکنده ام. خیلی .. می خواهم پراکنده حرف بزنم و به هیچ چیز فکر نکنم. بی ربط و از هم گسیخته، مثل روان ِ درهم ِ الانم.

- یه وقتایی خودم و دوس دارم. اینکه هر چی که تو دلمه رو می گم. همه ی آدما رو دوست دارم و به نظرم مهم ترین چیز (و دقیقا چیز !) تو دنیا عشق ه و محبت. اما یه وقتایی احساس می کنم این ها به حریم شخصی آدم ها و تنهایی ای که واسه هر کس خیلی مهمه تجاوز می کنه.

- چقدر آدما از دور قشنگ تر و قابل تحمل تر از نزدیک ند. چقدر نزدیکی به آدما سخته. چقدر من از دور بهترم!

- الان بیکارم. اگه کار داشتم این قدر با این جوشی که روی اعصابم در اومده ور نمی رفتم. می دونستم امروز کار خاصی ندارم. گفتم کتابم و بردارم اما خوب نمی شد هم وسیله های استخر و بردارم هم کتاب. حالا هم که استخر پیچیده و منم و حوله و مایو و پوست گردو!

- امروز می شه رفت تیاتر. می شه رفت مانیفستو دید. دلم می خواد بیای. به چند نفر دیگه هم گفتم اگه خواستم تیاتر برم خبرشون می کنم. می دونم که این کارو نمی کنم. حوصله ندارم فکر کنم و به این زنگ بزنم و به اون. که این گوشی و برنداره و اون بگه من 5 نفرم و این وقتی زنگ بزنه که دیگه دیر شده و من دلم بسوزه که چرا دیر زنگ زده و بری تو صف و بلیت نرسه و اسکل شی بیای خونه و مامان با یه لحن رو روانی بگه بیکارتر از تو نبود بره بلیت بگیره و تو یاد سفر یه روزه ی مامان به مشهد بیفتی اونم فقط به خاطر یه امضا واسه دانشنامه ی خواهرشو هیچی نگی چون حوصله نداری و کلا هم که تو خونتون باترفلای افکت مث بنز داره اتفاق می افته و رسما اگه به یکی بگی صدای تی وی رو کم کن یا چمی دونم شلوار پاته، قدتم بلنده، یه لیوان آب واسه من بیار، دیگه اصلا معلوم نیست دعوا بشه یا نشه و خلاصه عواقبش با خودته بنابراین تصمیم می گیری لال شی.

- از ضعیف بودن خودم حالم به هم می خوره. از اینکه یه نفر این قدر راحت می تونه حالمو تو قوطی کنه. از اینکه اینقدر راحت دلم با یه چیز کوچولو خوش می شه و این قدر راحت با یه چیز کوچولو داغون. وسط اینکه بگم و نگم. گله کنم یا خفه خون بگیرم ، گیر کردم. نمی خوام غر بزنم، اما نمی خوام نگفتنم، تلنبار بشه. نمی خوام تا ابد یادم بمونه نگفتم که بعد عوض این نگفتن 10 بار دیگه بگم و ازون بدتر نگم اما هر کاری که می کنم این نگفتن یادم باشه.

- گاهی فکر می کنم دنا شبیه ترین آدم به منه. نزدیک ترین کس به شخصیتم. می تونم تصور کنم الان چقدر دلش تنگه.

- من اگه تو بودم... آره خیلی کارا می کردم. اما الان احساس تقصیر می کنم. من اگه تو بودم بیشتر منو تحویل می گرفتم.

- هیچ وقت از محسن چاوشی خوشم نمیومد. نه من، نه بابا، نه مامان. فقط صدرا هی گوش می داد و تو ماشین بعضا به زور و خواهش ما راضی می شدیم بذاره. تا اینکه این شعر مصدق و که عاشقشم خوند. تا اینکه مامان گفت با شنیدن این آهنگ یاد کلیدر می افته. تا اینکه منی هم که کلیدر و نخونده بودم با شنیدن این آهنگ یادش می افتادم. تا اینکه حتی بابا این دفعه گفت صدای محسن چاوشی قشنگه!

گاه می اندیشم خبر مرگ ِ مرا با تو چه کس می گوید، آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی، روی خندان ِ تو را کاشکی می دیدم.

شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن سر و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد...

چه کسی باور کرد جنگل جان مرا، آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

و الان دوست دارم ادامه اش را زمزمه کنم که : آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی. راستی شعر مرا می خوانی؟ کاشکی شعر مرا می خواندی....

و دقیقا همین کاشکی شعر مرا می خواندی.

- دلم می خواد راه برم و آهنگ گوش کنم....چرا mp3player مو گم کردم. دلم واسه جوراب صورتی ش! تنگ شده.

- فیلم بروس آلمایتی کلا قرار نیست حرف خاصی را بزند . اما یک قسمتش جیم کری، جنیفر آنیستون را برای شام دعوت می کند، آن هم به یک رستوران باکلاس و آره و اینا.. خلاصه جنیفر به یقین می رسد که این دوست پسر قدیمی اش که حالا مدتی ست دارد در کارش ترقی می کند قرار است از او خواستگاری کند! بعدش هم که در آن شرایط رومانتیک جیم کری می گوید که ترفیع گرفته..آی حالی از این جنیفر آنیستون گرفته می شود. خلاصه اش اینکه من هیچ وقت از این سورپرایزهای الکی خوشم نیومده... حدس بزن چند خریدم و ازین حرف ها.. همیشه هم در جواب دادن به این ها گند زدم تا حدی که الان رسما یه چیزی می گم طرف حال کنه! اما این بلای آخری که در زمینه ی سورپرایز سرم آمد در حدی بود که هر وقت یادش می افتم می میرم از خنده (به حماقت خودم البته!) یه چیزی تو مایه های چی فک می کردیم و چی شد.

- امروز سر ناهار به این نتیجه رسیدم که دلم قدم زدن می خواد (فک کن! به نتیجه رسیدم!!) در نتیجه امروز بعد از شرکت می خوام واسه خودم پاشم برم این ور اون ور! هفته ی پیش پنجشنبه که تو مایه های داغون بودم همین جوری که داشتم از گاندی می اومدم پایین و فکر می کردم که رسیدم خونه امان ندم به خودم و فقط کتاب بخونم تا نفهمم زمان چه جوری داره می گذره... یه جایی کنار پیاده رو دیدم که پله داره و می خوره به یه زمین خالی که توش دارن ساختمون سازی می کنند و اسکلت فلزی زدن خلاصه و ازین حرفا! اون طرفشم خیابون ولی عصر بود (که هر وقتی از روز به هر جاش نگاه کنی یه جور قشنگه). ساعتم حول و حوش پنج و آفتاب بی جون و خلاصه نشستم واسه خودم رو پله و شعر خوندم... کوچه .. علی کوچیکه... شعر خوندم و نرگس بو کردم و... کلا هم فقط دو نفر از اون جا رد شدن که وای چقدم مهمه که فکر کردن من یه آدم شکست خورده ی بدبختم که نشستم رو پله های یه خرابه دارم عر می زنم! خلاصه که شیدا شدیم رفت! حالا امروزم که استخرمون رفت تو قوطی و منم به دلایلی دل و دماغ ندارم یه حال استمراری به خودمون بدیم!

- آناهیتا یه حرفی می زد می گفت هر کاری که واسه یه نفر می کنی باهاس به صورت هدیه باشه نه توقع... کاری ندارم خودش چقدر به این حرف عمل می کرد، اما به نظرم حرف خوبیه... هر چند نمی دونم اصلا می شه بهش عمل کرد یا نه... اینکه خودم نمی تونم عمل کنم که درش شکی نیست! اما خیلی بهش فک می کنم، خیلی به خودم یادآوری می کنم... یه بارم این شعر و رو دیوار اتاقم نوشتم که کفر است در طریقت ما کینه داشتن . آیین ماست سینه چون آیینه داشتن که بعدش دیدم زکی! عمرا من این جوری باشم! این شد که زیرش نوشتم من که این جوری نیستم اِنی وِی!

- جالبه، جالبه که تو یه اتفاق، تو یه حادثه، به جای اینکه به خودت نگاه کنی و ببینی آیا مشکلی داشتی یا نه، نه واسه اینکه جبران مافات کنی، فقط واسه خاطر خودت که بعدا تکرارش نکنی، به زمین و زمان فحش بدی و همه کس و همه چی (یعنی دقیقا همه چی!!) رو مقصر بدونی... خودتو راحت و مبرا نکن....

- جالبه ها.. هر چی پست می کنم چند روز بعدش میاد صفحه اول بلاگ. هیجان داره کلی.... حسش رد شده و خودمم می شم تو مایه های ناظر خارجی موقع خوندنش!

- فکر می کردم دارم بزرگ می شم، واقعا فکر می کردم دارم بزرگ می شم... فکر می کردم این شخصیت کودکی که در من وجود داره یه کم فقط یه کم داره به سمت ِ بالغ شدن می ره. اما الان می بینم نه! هنوز خیلی مونده...هی با خودم کلنجار می رم، واسه حال خودم نسخه می پیجم اما هی می بینم بازم همون لیلای نق نقو ام... یه بار یه چیزی نوشته بودم درباره ی خود ایده آلم با خود واقعیم.. باید پیداش کنم.. اما این جاشو دوس دارم... من فرشته ی تو نیستم. من هیچ فرشته ای نیستم. هیچ فرشته ای دهانش موقع خواب باز نیست، هیچ فرشته ای کفش هایش همیشه خاکی نیست.... و الان باز دارم احساسش می کنم. الان که دارم دماغم را بالا می کشم. الان که لب هایم خشک شده. الان که مقنعه ام حالم را به هم می زند. الان که دلم نمی خواهد اینجا باشم اما آنجا را هم نمی خواهم. الام که بیکارم... الان که دارم چاق می شوم. الان که دلم شلوار خانه ی خوشگل و گشاد می خواهد....

- معده ام دوباره بازی اش را شروع کرده. همه چی اذیتم می کند. حالم از غذا به هم می خوره... تمام دستگاه گوارشی ام می سوزه... هه! دیگه بهم اثبات شده مشکلم فقط و فقط عصبی ه. و چقدر این روزها عصبی ام. مثل احمق ها خودمو گول می زنم که یه کم حالم بهتر شه.... بسه دیگه... دوس دارم یه کم بیشتر به خودم اهمیت بدم. به خودم و فقط خودم. چرا من همش همه ی برنامه هامو جاست فور دیگران کنسل می کنم؟؟!!...

- چقدر بده قبل از اینکه خودت کسی رو بشناسی تحت تاثیر نظر دیگران قرار بگیری. یعنی حتی اگه نخوای نظر دیگران روت تاثیر بذاره ناخودآگاه تا اون شخص و می بینی یاد حرف های دیگران می افتی... در مورد یه نفر به شدت این احساس رو دارم. حالا هی فک می کنم اگه من تحت تاثیر اظهار نظر دیگران قرار نمی گرفتم شاید الان خیلی تصویر بهتر ی از اون آدم تو ذهنم بود. نمی دونم... خوب کلا خیلی با اون آدم مراوده ای نداشتم که حالا الان بخوام بزنم تو سرم اما خوب دوس داشتم خودم به این نتیجه برسم که این آدم واسه دوستی خوبه یا نه... کلا از هشدار دادن درباره ی آدما بدم میاد اینکه طرف عین بچه کوچولوها ببینی و شعورشو هیچ فرض کنی و بگی هی فلانی مراقب این باش... چرا من الان دارم اینا رو می گم.

- خیلی وقته که سنتور نزدم. تنها چیزی که دلمو به آدمیتم خوش می کرد. تنها چیزی که وقتی غصه داشتم می تونست آرومم کنه و حالا احساس می کنم مغزم خالی تر از همیشه است... و خنده دارتر اینکه نمی خواهم تصمیم بگیرم که سازم را کوک کنم.

۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

من، اینجا، الان...

بعضی وقت ها زندگی آدم ها ناگهان سر ِ ماجرایی تغییر می کند و آن چنان تغییر می کند که انگار هیچ وقت مثل قبل نبوده. هیچ وقت. این تغییر گاهی جدایی ست و گاهی ازدواج. گاهی مرگ است و گاهی تولد. هر چه هست، جوری تمام ِ تمام ِ زندگی ت را زیر و رو می کند که باور نکردنی ست. زندگی ت آن چنان غیرقابل پیش بینی می شود که از یک دقیقه ی بعدت با خبر نخواهی بود. این است که الان حتی نمی توانم تصور کنم شب چگونه خواهم خوابید. این است که یادم نمی آید چند سال پیش روز هایم چه طور شب می شدند. این است که تنها دل خوشی ِ ناسورِ این روزهایم نگاه نفرت باری ست که حواله اشان می کنم که حتی نمی دانم متوجه اش می شوند یا نه.

تکمله: دلم می خواهد با شجریان زمزمه کنم... فلک کی بشنوه آه و فغونم .. آی فلک کی بشنوه آه و فغونم .. به هر گردش زنه آتش به جونم، یک عمری بگذرونم ..با غم و درد .. خدا با غم و درد... به کام دل نگرده آسمونم.. ای دل.. ای دوست.. ای داد...

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

تجاوز می کنند به من هر روز آدمک های این شهر خاکستری

1- خاله ام تنها که شد، برنامه ی زندگی اش عوض شد، کارش را ول کرد و بیشتر به خودش رسید و ... کم کم هم بار و بنه را جمع کرد و آمد تهران... خواهرها هم از آن جایی که باید هوای هم را داشته باشند و از طرفی هم در زندگی خودشان کم غصه داشتند و لازم بود حتما غصه ی خواهر دست و پا چلفتی شان را که عقل معاش نداشت را بخورند! شروع کردند به نصیحت که در آن شهر دراندشت ِ بی درو پیکر کار پیدا نمی کنی و همین پس اندازی که داری و هم به باد فنا می دی و پاشو بیا وَرِ دلِ خودمون و بالا سرِ بچه هاتو و ازین حرف ها ... خاله ی ما هم پایش را در یک کفش کرد که اینجا کوچک است و دوبار از یک مسیر نمی توانی رد شوی و خلاصه اینکه می خواهم بروم تهران، بروم تئاتر ببینم و دهنتان را ببندید و خلاصه همینی هست که هست... پاشد آمد تهران و از هر مسیری پنج شش بار رد شد و هی تئاتر رفت و مثنوی خواند و پس اندازش را خرج کرد و باز هم مثنوی خواند.

2- چند کار هستند که اعصابم را آرام می کنند، مثلا خرید جوراب و لوازم تحریر. گل خریدن هم یکی از آن هاست. به من احساس امنیت و رضایت از روزم را می دهد.... سر همین است که مشتری پر و پا قرص ِ گل فروشی محلمان هستم که به نظرم کارش هم خیلی خوب است. نمی دانم از کی بود که احساس کردم مردک ِ گل فروش موقع گل پیچیدن/ درست کردن/ تزئین کردن زیادی سوال می کند. گل را برای که می خواهی و اوووو به دوستانِ دبیرستانت هم سر می زنی و برای مادرت می بری و بَه چه دختر خوبی و ماشالاه! شما خودت خوش تیپی و سلیقه ت توپه و ... این شد که کم کم ایشان یورتمه رفتند روی اعصاب خش افتاده ی ما! یعنی عذابی شده بود گل خریدن! فقط هم این نبود، این گل فروشی کذایی سر راه ما بود و خلاصه صبح ها که می خواستیم به گورستان مربوطه عزیمت کنیم بعضا آقای گل فروش را با لبخند پت و پهنش دم ِ درِ مغازه مشاهده می کردیم و ما هم که مبادی ِآداب و خلاصه رسم همسایگی و فکر ِ اینکه فردا قرار است چشم در چشم این آدم شویم و همه ی اینها دهانمان را به سلام باز می کرد... چند وقتی ست احساس می کنم رفتار دوستِ گل فروشمان تعدیل شده. حالا نمی دانم بی خیال ِما شده یا من دیگر بی حس شده ام بس که به احوالاتمان تجاوز نموده است... خلاصه اینکه صبح ها سر ِراهِ شرکت معمولا می بینمش و سلامی هم می کنیم و او هم جوابی می دهد و همین ها.. چند روز پیش از روبرو دیدم با جارو کنار ِ پیاده رو ایستاده و خودم را آماده ی سلام کردم که جوانکِ دیلاق ِ نمی دانم چند ساله ای که داشت از روبرو می آمد تنه ای به من زد که معلوم بود از عمد بوده و من از راهم منحرف شدم و بی اختیار برگشتم نگاهش کردم و همین که سرم را برگرداندم چشم در چشم آقای گل فروش شدم... او هم به هر حال بچه محل بود و معلوم بود از اینکه سرِ صبحی این بچه ی بی تربیت! به ضعیفه ی همسایه بی احترامی کرده عصبانی بود.. حس و حال ِ او اصلا مهم نیست...مهم حال مزخرفی بود که من در آن لحظه و دقیقا هر لحظه ای که یادش می افتم داشتم و دارم.... احساسی بین عصبانیت و تحقیر و تعجب! تعجب از اینکه چرا این آدم باید صرف داشتن آن کروموزوم ایگرگ که به او قد بلندتر و صدای کلفت تر می دهد به خودش اجازه دهد دست در جیب و با آرامش به من تنه بزند و برود و به همین راحتی اعصاب ِ یک روز من را به هم بریزد. (گفتم یک روز؟ هِه! این ماجرا شاید دو هفته پیش اتفاق افتاد!)

3- دیشب بود یا پریشب یا اصلا یک شبی همین حوالی، حول و حوش ساعت 8 شب در همین شهر دراندشت ِ بی درو پیکر.... به سمت مقصدم می رفتم و گل نرگس خریده بودم و سرخوش از روزم و سرمست از بوی نرگس و همه ی اینها ... که دو پسر هم سن و سال خودم که به لطف همان کروموزوم لعنتی به خودشان اجازه ی ولگردی و متلک پرانی می دادند جلوی من راه افتادند و از شال و کلاه من گرفته تا کیف و دسته گل توی دستم را مورد عنایت قرار دادند. حرف هایشان به هیچ وجه بی ادبانه نبود. من اما لِه شدم و فقط و فقط دست گل لاغر ِ نرگس را در دستم فشار دادم... اذیتم می کرد این که اینها دارند حرف می زنند و من دلم می خواهد سرشان هوار بزنم که خفه شوید و همان جا هم می دانستم دهن به دهن گذاشتن با این جماعت همان و بدتر شدن ماجرا همان و اعصاب خوردی بیشتر و... اینکه هر کسی رد می شود در دلش می گوید نوچ نوچ ببین چه طور دختر بی نوا را مسخره می کنند و چند وقت دیگر هم اگر در مجلسی نشستند این را تعریف کنند و پدران ِ دلسوز سری به نشانه ی تاسف تکان بدهند و مادران نگران لبی بگزند و پچ پچ کنند که عجب زمانه ای شده و دست ِ آخر هم تنها نتیجه ی عملی در ذهنشان این باشد که دخترانشان باید زود به خانه بیایند و به درک که دلشان می خواهد پیاده راه بروند و قدم بزنند و نرگس بو کنند.

4- چند سال پیش با یکی از دوستان و مادرش و فلان و فلان در خیابان بودیم ... مردی با تغیر و به کمک کروموزوم دوست داشتنی ایگرگ سر مرد دیگری داد می زد.. دعوا سر ِ این بود که مردک متلکی به خانم همراه آقای شاکی انداخته بود و خلاصه خانم محترم شانس آورده بوده که "آقاشون" همراهش بوده و از شرف لگدمال شده اش دفاع کرده و بماند که تا چند روز اعصاب هر دویشان از این دعوای خیابانی کج و کوله خواهد بود و آقای شوهر هم در خفایای خاطرش فکر می کند اگر زنش پوشش ِ اجباری اش را هنوز و هنوز پوشیده تر کند این آزارها کمتر خواهد شد و بعید است تا چند روز دیگر دوام بیاورد و در بجثی این کنایه را به همسرش نیاندازد و خاطر او را پریشان نکند.

5- هر از پنج گاهی مادرم با لحن عصبانی از رانندگانی که حساب سن و سال و حلقه ی دستش را نمی کنند و برایش ترمز می کنند و متلک می پرانند، می گوید و پدرم خاموش می شود و در لاکی می رود که برایمان آشنای قدیمی ست و وسط این اعصاب خوردی ها مادرم یادش نمی رود نتیجه بگیرد که وقتی برای من ِ 50 ساله این اتفاق ها می افتد توی 22 ساله که جای خود داری و همین است که من این قدر نگرانم و جمله ی مشهورِ "ما از تو مطمئنیم و نگران جامعه ایم" که دردی که درمان نمی کند هیچ، خودش دردی ست برای خودش.

6- ماجرای مردکی که با دوبار بانک رفتن و فیش پر کردن شماره ی تلفن خانه را فهمیده بود و دهن من را صاف کرد بس که زنگ زد یا ماجرای مزاحمی که چند شب است نصفه شب ها زنگ می زند از عمد که مرا از خواب بیدار کند.... دیگر حتی حوصله ی مرورشان را هم ندارم...

7- نمی دانم خاله ام الان چقدر رضایت دارد که از هر مسیر چند بار می رود و برای خودش می گردد و تئاتر می رود و .... هر از گاهی خاله ی بزرگم زنگ می زند و یک ساعتی با مادرم دردِدل می کند و از او می خواهد این خواهر ِ سربه هوایشان را که عقل ِ معاش هم ندارد را نصیحت کند و مادرم می گوید گوش نمی کند و به من چه و گوشی را که می گذارد غصه ی خواهر بزرگ را می خورد که نگران است و نگرانی خواهر کوچک که پس اندازش را به بهانه ی مثنوی خواندن و گذشتن از مسیرهای تکراری مصرف می کند و ...

پی نوشت: چقدر خسته شدم بعد از نوشتن این چند خط... مغزم انگار می خواهد از چشم هایم بیرون بریزد ... دلم می خواهد همین جا، پشت این میز بنشینم و از پنجره خیابان ِ شلوغ را نگاه کنم و نگاه کنم و نگاه کنم.

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

من این روزها

- خواستم بگویم عزت نفس همیشه خوب بوده و من نمی دانم چرا این یک فقره را هیچ وقت درست و حسابی نداشته ام.

- کتاب شعری هست که خیلی دوستش دارم. مچاله کنار خاطره و واقعا هر بار که می خوانمش مچاله می شوم روی تختم و دلم می خواهد لای چین و چروک لحافم محو شوم. جمله ای دارد که می گوید قلب کم طاقت من هروله می رود. بارها شده احساس کنم این قلب کم طاقتی که علیرضا عامری می گوید، همینی ست که در سینه ی من می تپد. الان هم یکی از آن وقت هایی ست که آرام ندارم و این کم طاقت در سینه ام آرام نمی گیرد لامصب و ... دلش می خواهد از دهانم بیرون بیاید و حرف بزند. بگوید که چقدر هوای کوی او را دارد. من اما تلاش مذبوحانه ای می کنم تا دستم را محکم تر روی دهانم و دلم بگذارم. من اما این بار اما مقاومت می خواهم بکنم.

- این روزها که دارند می آیند و می روند و من نمی فهمم که اصلا چگونه می آیند و می روند که سایه ای هم حتی از خودشان به جا نمی گذارند را دوست دارم یک جورایی.... اینکه سرم آن قدر گرم زندگی است که آخر هفته به خودم (و گاها دیگران) می گویم این زمان لعنتی بد کوفتی ست.... جالبی اش این است هر کاری بکنی و هر چقدر هم بدوی احساس می کنی عقبی. این آدمیزاد موجود عجیبی است لاکردار...

- شب ها را دوست دارم. چند وقتی است راحت می خوابم. چند وقتی است که دوباره خواب شبم برایم عزیز و محترم شده. شب ها به خودم احترام می گذارم و با بلوز و شلواری که این روزها خیلی دوستشان دارم می خوابم. خواب هایم کم شده اند و همان هایی هم که مانده اند آزاری نمی رسانند.

- دلم داستان کوتاه می خواهد. همین روزهاست که در راه خانه سری به ثالث یا چشمه بزنم و خودم را میهمان لحظه های ناب کتاب خوانی زیر نور کم جان چراغ مطالعه کنم. با پاهای شسته شده که جوراب های پرزدار سرخابی پوشیده اند، با همان بلوز و شلوار محبوب... (این قسمت زندگی را دوست دارم)

- پنج شنبه ها و شنبه ها که سر کار نمی روم عالمی دارد. دفترچه ام را بر می دارم و می روم خیابان. به چیزهایی که یک هفته است یادداشت کرده ام که بخرم نگاه می کنم. یک سری شان را می خرم یک سری دیگر هم حوصله ام نمی آید. دقیقا همین! حوصله ام نمی آید، می گویم ولش کن یک حرفی زده ام حالا. اصلا من احتیاجی به این ندارم! بماند که بعد از اینکه چند هفته ی متوالی پشت گوشش انداختم به این نتیجه می رسم که لابد لازم داشته ام دیگر!

- همه ی این حرف ها را زدم که گفته باشم دارم از این روزها لذت می برم. از تک تک لحظه هایی که می آیند. کارهای نکرده تا دلم و دلت بخواهد دارم، سرم شلوغ است و خلوت. وقت هایی کودکم، وقت هایی بزرگ.... وقت هایی شوق یادگیری دارم. وقت هایی حس فراغت .... خلاصه که ولوله ای ست این روزهای من.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

وقتی اجازه می دهی هر که دلش خواست و نخواست به تو توهین کند، وقتی هنوز هم که هنوز است حریم شخصی ات حتی برای خودت هم مفهومی ندارد، وقتی هر کسی با برچسب دلسوزی پای برهنه اش را وسط احوالات تو روانه می کند. وقتی کسی از راه می رسد و دقیقا از راه می رسد و هوارش/فریادش/کوفت و زهرمارش را بر سر تو می زند. وقتی همان زمانی که باید داد بزنی سر دیگران که هی فلانی دماغ گنده ات را از زندگی من بکش بیرون، مثل بز و صد رحمت به بز نگاهش می کنی.... همین می شود که الان فقط دلت می خواهد روی تپه ی ناکجا آبادت ایستاده باشی و هوار بزنی خفه شوییییید، خواهش می کنم.....همتان...بگذارید این گهی که می خواهم تناول کنم را با خیال راحت کوفت کنم.

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

بعضی وقت ها یه تصویری از آدمایی که قدیم می شناختیشون تو ذهنته. یه تصوری از شخصیتشون. و بعد از چند سال که با دوباره با اون آدم روبرو می شی، می بینی دیگه اون آدم نیست انگار. یه خصوصیاتی داره که نمی دونی تو این مدت که نمی شناختیش به وجود اومده یا نه از همون قدیم بوده و تو تا حالا ندیده بودی. گیج می شی. از یه طرف اون آدم هنوز برات عزیزه، از یه طرف نمی تونی با این خصوصیات کنار بیای. حالا شاید هم چین رابطه ای هم با اون آدم نداشته باشی، اما بالاخره یه جایی تو ذهنت داره که باید یه تصویری از اونو توش بذاری و موندی که بذاری همون تصور قدیم بمونه یا ذهنتو درگیر این آدم جدید که چند وقت بیشتر نیست شناختی کنی.... نمی تونی هم از همه چیز راحت بگذری... واست گرون تموم می شه.. اینکه این همه مدت یه نفرو یه جور دیگه شناخته بودی... اصلا شناخته بودی؟

.