۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

و ما اینجا ایستاده ایم در حالی که ریه هایمان سوخته از مضرات سیگار است

خيلي چيز ها مي خواستم بنويسم. خيلي ها را در ذهنم شروع کردم، خيلي هايشان را هم نوشتم.. اما نمي دانم چه مرگم شده بود که گذارم هر جايي مي افتاد الا اينجا!

الان که نگاه مي کنم مي بينم اتفاق هاي زيادي افتاد... من کنکور دادم. ياسمن يک مريضي سخت گرفت و سه هفته مدرسه نرفت و دست آخر هم کسي نفهميد چش شده! فقط معده اش از دست آنتي بيوتيک هاي رنگارنگي که بهش بسته اند داغون شده. چند شب پيش هم زنگ زد که مرا براي تولدش دعوت کند. 23 ام! اين بچه وقتي از اين خراب شده مي رفت خيلي بيشتر با هم سن و سال هايش مي گشت، معلوم نيست چه قدر بزرگ شده که ديگر هم کلاسي هايش را تحمل نمي کند! بعضي وقت ها فکر مي کنم ساري برايشان خيلي کوچک است.... خاله ي بدبيارمان هم يک عدد کلم پيچ در کله اس سبز شده که معلوم نيست از کجا آمده، همه چيز را چک کردند، آخر سر هم معلوم شد ايشان با چهل و اندي سال يک بار هم گذارشان به ماموگرافي نيفتاده! کلا همه به صورت دو نقطه اُ نگاهشان کرديم و البته ايشان جواب دادند: "وا مگه شما هر سال مي رين؟" که البته منشا و نوع کلم روييده شده هم چنان در هاله اي از ابهام قرار دارد.

مهم ترينش اين بود که من با يک سري حقايق آشنا شدم! واقعيت هايي که مثل سيلي خورد توي صورتم! و فهميدم فقط و فقط يه کوچولو بزرگ شدم و هنوز همون ليلا ي کودک ِ کودک ام که وقتي کم مي آورم و ذهنم مشغول مي شود هيچ کار ديگري نمي توانم بکنم. در اين مورد خاص خيلي فکر کردم، خيلي نوشتم و خط زدم... حتما يه وقتي که اعصابم آرام بود با خيال راحت بايد بنشينم مرورشان کنم... حالم آن قدرها هم خوب نيست... نگراني پس ِ دلم چنبره زده. اما بيشتر خواهم آمد.