۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

امروز - و هر روز- مرا به حال خود بگذارید


بی حوصله بودم، از صبح. حتی دلیلی برای از تخت بیرون آمدن نداشتم.
آن جلسه آنلاینی که همیشه می رفتم را نرفتم. 
حتی فکر کردن به خوشی های کوچک احمقانه مثل قدم زدن و لاک زدن ناخن ها هم حالم را بهتر نکرد (و طبعا انجامشان هم ندادم)

رفتم بیرون نشستم پشت یکی از میزهای دم در کتاب فروشی کتاب خواندم
لباس تر و تمیز پوشیده بودم
اینجا ملت توی دانشگاه با پیژامه و دمپایی هم حتی تردد می کنند و خلاصه همه خیلی ریلکس ند. من چرا اصرار داشتم تر و تمیز باشم؟
چون دلم می خواست یک بار به یک دلیل درست حسابی ای لباس بپوشم. بعد آخر هفته بگم آخ جون با پیژامه برم راه برم یه کم
بله من از این وضعیت احمقانه ام خسته شده ام
بله کارهای اپلای م را آرام آرام دارم انجام می دهم
بله کلا خسته م
از همه چی

امضا:
مصداق بطالت بی هنر

۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

باران را گو اکنون بازیگوشانه ببار...

اتاقم در خانه كريم خان طوري بود كه تختم كنار پنجره بود، پشت پنجره هم پله هاي اضطراري بود، به همين خاطر شب هاي باراني با صداي شر شر و ترق ترق باران بيدار مي شدم و دوباره با لذت مي خوابيدم
اينجا اما يا قطره های بارانش فرق می کند
يا تخت آن طور که باید نزديك پنجره نيست
و یا مشکل از نبود پله های اضطراري است
اين است كه شبي مثل امشب بايد گوشم را تيز كنم تا صداي باران را بشنوم
.
یک شب بارانی دسامبر*
.
.

*حواسم هست که آذر است، اما حس آمدن ماه جدید قشنگ است. اوایل دسامبر است… همان طور که هیچ وقت علاقه نداشتم به زور خودم را مجبور کنم که هالوین است و شکرگزاری است و فلان، دوست ندارم فرار کنم از اینکه من خوشحالم که دسامبر است، حس اسفند را دارم. عید دارد می آید. کنار خیابان درخت می فروشند و من مثل آدمی که هیچ نمی داند، به صورت آدم ها خیره می شوم تا حسشان را بفهمم. چرا مثل من از آمدن اسفند خوشحال نیستند؟! سرزمین بزرگ مهاجرهای هزارتکه عید هم ندارد. این را از مقایسه عکس های ساحل شرقی با اینجا می گویم.