۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

کجا دانند حال ما سبک باران ساحل‌ها...

دوست دارم فکر کنم آن شب که نشستی روی سن و سه‌تار به دست "دلا نزد کسی بنشین..." و "اندک اندک..." را خواندی، فقط برای خاطر من بود. دوست داشتم خیال کنم فقط من بودم و صدای تو. دوست داشتم بهت بگویم می‌دانی سال 65، پدرم که تازه پدرش را از دست داده بود فقط همین را گوش می‌کرد؟ بگویم می‌دانی بعدش که من به دنیا آمدم صفحه اول قرآن نوشت اندک اندک در جهان هست و نیست، نیستان رفتند و هستان می‌رسند... بگویم می‌دانی من این شعر را سند زده‌ام به نام خودم؟
به کسی نگفتم. دیگر می‌دانم این جور حرف‌ها برای کسی خوشایند نیست. چه کسی دوست دارد حس احمقانه انحصارطلبانه من را گوش کند! 

۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

خبر دارم که در فردای فرداها، بهارِ بهترینی هست

سال 92 دارد می‌رود. 92 را چطور شروع کردم؟ 92 سالی بود که من می‌دانستم احتمالا آخرین عیدی است که ایرانم. هفت‌سین را با علاقه چیدم. سنجد را آخرین لحظه خریدم و سر همین با مادرم دعوا کردم که چرا وقتی من سفر بودم سنجد نخریده! سپهر نیامد با ما و سفره هفت‌سین عکس نگرفت... از عیدش این‌ها یادم هست! و اینکه از آن‌جایی که آقای کا من را به پدرش معرفی کرده بود، زنگ زدم و عید را بهش تبریک گفتم! 92 احتمالا آخرین سالی بود که من عیدی گرفتم! بله من به شدت معتقدم باید به بچه‌ها عیدی داد! و دقیقا خودم را بچه می‌دانم! تا وقتی که آدم خودش بچه‌دار نشده بچه حساب می‌شود و باید عیدی بگیرد! امسال هم به مادرم گفتم تابستان می‌آیم عیدی‌ام را می‌گیرم!
اردیبهشت 92 رفتم اصفهان! بالاخره یک اردیبهشت را به سفر زدم و فهمیدم چرا بهشت است! به طرز عجیبی آن سفرم را دوست داشتم و مزه‌اش هنوز توی دهنم هست!
خرداد 92. حرف زیاد دارد خرداد 92. اولش پر از ریجکت شدن از دانشگاه‌ها بود. بعدترش قهر کردن من که رای نمی‌دهم. بعدش شد انتخابات و آن حس عجیبی که باعث شد من به نرگس زنگ بزنم که بیایید با هم برویم. انگار که نمی‌توانستم راه بروم. به محض رای دادن به نرگس گفتم من پشیمان شدم که رای دادم و فردایی که بیرون نرفتم از خانه اما هنوز فکر می‌کنم باید تنها می‌رفتم خیابان، با آدم‌هایی که نمی‌شناختم، شاید شاید یک مقدار حالم بهتر می‌شد.
تیر 92، دهم‌ش ازدواج کردیم! گمان می‌کنم اتفاق بزرگی است. دوست دارم این تاریخ یادم بماند. کنار بقیه تاریخ‌های زندگی‌ام. مثل 12 تیر 83 که کنکور دادم. یا 26 تیر 65 که به دنیا آمدم! روز عقدم را دوست دارم. هرازچندگاهی بهش فکر می‌کنم. برعکس عروسی که از کنترلم خارج بود، آن روز همه‌اش را مزه‌مزه کردم.
وسطای ماه رمضان رفتم ورکشاپ بداهه‌پردازی، بعدشم تقریبا یه ماه و نیم درگیر تمرین و اجرا بودم که باعث شد زمان مثل باد بگذرد اما به صورت دلچسبی. 92 سال تجربه کردن بود. سال دیدن آدم‌های مختلف.
به دوره داستان نویسی آنلاین رفتم، باعث شد کلی داستان بخوانم و لذت ببرم! جشن عروسی گرفتم! و اووو هی برو پرو لباس و پارچه بخر و تور بخر و چی و چی! حیف شد فقط خسته بودم، آن طور که باید جیغ و سوت نزدم!
ویزا گرفتم! در سفری که تصمیم گرفتیم اسمش را ماه‌عسل نذاریم! چون نه مقصد را دوست داشتیم و نه اساسا استراحتی کردیم طی سفر!
از روزهای بعد از ویزا تا 3 دی که از ایران رفتم، ذهنم فقط روی دور کندِ بودن با آدم‌های دوست داشتنی‌م است. مرثیه‌سرایی نمی‌کنم، چون ناراحت نبودم. آن غم عمیق از ایران خارج شدن را نداشتم، چون تنها نبودم. هنوز نمی‌دانم اصلا تصمیم درستی گرفتیم یا نه. فقط می‌دانم اصلا چیز بدیهی‌ای نیست که آدم باید برود!
بعدش چه شد؟ اینجا من وول خوردم توی خودم. یک جایی بین آسمان و زمین معلقم! و هنوز انگار دارم خودم را جمع می‌کنم!
و بالاخره اینکه ما برای خودمان یک گروه تشکیل دادیم که کتاب بخوانیم! و این یکی از دوست‌داشتنی‌ترین اتفاق‌های 92 است!
در سالی که گذشت 25 جلد کتاب خواندم به گواه گودریدز. به علاوه همشهری داستان و داستان‌های این طرف و آن طرف!
سینما کم رفتم. تیاتر هم ای، بدی نبود.
فکر می‌کنم فقط کنسرت کماکان را رفتم و دوست داشتم.
امسال برای اولین بار سبزه ریختم و شیرینی پختم!
رزولوشن سال جدیدم هم دوست دارم اینها باشد:
-          بیشتر با آدم‌ها مهربان باشم.
-          بیشتر حرف آدم‌ها برایم مهم نباشد.
-          کمتر عصبی و ترقه بشوم!
-          بیشتر کتاب بخوانم.
-          بیشتر فیلم ببینم.
-          ورزش کنم!
-          کار پیدا کنم.
-          قدر زندگی‌ام را بدانم.

همین‌ها دیگر! امیدوارم سال 93 پر از سلامتی و خوشحالی برای همه‌مان باشد. امیدوارم در پایان سال 93، امیدمان بیشتر شده باشد.

۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

دخیل ببندیم به اسکایپ و پخش اینترنتی بی بی سی!

نزدیک عیده و آخ مگه می‌شه آدم دلش برای این روزهای شهرش تنگ نشه؟! (فکر نمی‌کردم اینقدر زود از این چیزای حال به هم زن بنویسم! ولی خب دیگه! =) )
برای شلوغی خیابون‌ها (نه وقتی تو ماشینی! وقتی پیاده داری تو خیابون راه می‌ری!) برای گل‌های رنگی رنگی جلوی گل‌فروشی‌ها. برای سبزه‌های چیده شده کنار پیاده‌رو. برای عیدی خریدن‌ها! برای همیشه جا موندن!
پارسال روز آخر بدو بدو رفتم نشر ثالث که برای آقای کا همشهری داستان عید بخرم! ثالث تموم کرده بود، رفتم چشمه، داشتن می‌بستن، اما داشتنش! نمی‌دونم اصلا خوند یا نه! امسال همشهری داستان عید اومده و من تازه همشهری بهمن دستمه! که تازه اون رو هم هنوز نخوندم!
یه سبزه کچل دارم که دوسش دارم! همونم می‌ذارم سر هفت‌سینم! به فروشگاه ایرانی هم اصلا سر نزدم! قصد هم ندارم سر بزنم! شیرینی عید درست کردم واسه خودم! یه جور فقط! دوست داشتم مثل خونه یه ظرف شیرینی رنگ و وارنگ داشته باشم! اما خب حالا همینم بد نیست! وقت نشد دیگه!
دوست داشتم برم لباس عیدی بخرم! محض اینکه بیام تو هوای عید! اما آقای کا درگیر امتحاناست! می‌گه خودت برو! نمی‌فهمه منظور هوای عیده! نه خرید کردن! یه آخر هفته داریم! آخر هفته قبل از عید باید پر از جنب و جوش و نرسیدن باشه! اما مال ما قراره موندن و نرسیدن باشه!
ظرف شیرینی/ آجیل ندارم! یه ظرف دارم که می تونم توش یکی از اینا رو بذارم! بقیه ظرفام همه گنده ن! مثل بند پیش وقت نیست بخریم! این یکی رو شاید آنلاین سفارش بدم! هرچند برای من لذت خرید لمس کردنشه هنوز!
خلاصه که عید داره میاد! من دو روزه از خونه بیرون نرفتم! دوچرخه‌م یه جایی وسط دانشگاه قفل شده و دو روزه می خوام برم بیارمش و نمی رم! یه روزی تو هفته بعد هم باید برم سنبل بخرم! از یک ساعت قبل از سال تحویل با برنامه سال نو بی بی سی با ما باشید! اگر آنلاین پخش بشه! امسال سفر نیستم، پارازیت هم نداریم، می‌تونم نگاه کنم!  

۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

هم‌چو ما با همان تنهایان!

بقیه وقتی با هم‌ند توی خانه‌شان چه کار می‌کنند؟ ما هر کدام پای لپ‌تاپ خودمانیم! یا مثلا من کتاب می‌خوانم و او فیلم می‌بیند!
.
نگران نباشم یعنی؟!

۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

.

آن وقت که بچه‌تر بودم، یک بار با دوست‌پسرم دعوا کرده بودم و اعصابم خرد بود، روی یک نیمکت در پارک تقاطع ویلا و کریم‌خان نشسته بودم و گریه می‌کردم*. نه حالا گریه زار زار، اما اشک داشت بالاخره! از کلاس ورزش هم برمی‌گشتم و یک کوله تپل همراهم بود. یک‌هو یک دختر که نیمکت کناری نشسته بود برگشت بهم گفت "از خونه فرار کردی؟" آن‌قدر هول شدم که همه اشک‌هایم خشک شد. به دختر گفتم "نه". او هم شانه‌هایش را بالا انداخت و پی درگیری خودش شد! بعد که به خودم آمدم دیدم اصلا دلم گرفته نیست دیگر! همه دل‌گرفتگی‌م خوب شده بود! بلند شدم رفتم پی کارم. انگار یک‌هو یادم آمد می‌توانم مشکلات خیلی بزرگ‌تری داشته باشم! و حالا دعوا با دوست‌پسر که چیزی نیست!
هیچی همین‌جوری بعضا که کم می‌آورم و می‌خواهم گریه کنم یاد آن روز می‌افتم و دل‌گرفتگی‌م مرتفع می‌شود! J عرض کردم بعضا!
.
*می‌دانم خیلی وضعیت رقت‌بار و ضایعی است! بچه بودم بابا!