۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه


خب من بودم می گفتم نباید دل بست؟

دیشب یه کاسه از ست پنج تیکه اردور خوری‌م شکست و من مثل اسفند رو آتیش بالا پایین پریدم و ماتحتم رو کوبیدم زمین و عر زدم! و تا آخر شب هم رفتم تو فاز عصبیت و این شد که امروز که جمعه بود و بالذات مزخرف! احوال مزخرف‌تری از باقی جمعه‌ها داشتم و حس هیچ کاری رو هم نداشتم و الان که شبه! کلی سالاد* خوردم و هی دارم به خودم می گم پاشم این ناخونای لاک نصفه نیممو درست کنم و مانتومو اتو کنم و اصلا همه اینا به کنار یه کم درس بخونم!

.

آذر را بنا نهاده‌ایم برای دل خودمان خرید کنیم که زندگی‌ را خوشی باید =)
.
* سالاد از نوع گودو!



۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

:)

برگشتم از چرخیدن و ولو شدن با شلوار خرسی و بیرون رفتن بدون حتی یه بار نگاه کردن تو آینه و هرهر به در و دیوار خندیدن و فکر نکردن به غم و غصه های دنیای کوفتی.

و خب الان یه خروار کار دارم. از دانشگاه و خونه و شرکت! و یه خروار نقشه و فکر و خیال تو سرم!

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

>: :|

تو یکی از همین واگن‌های مختلط مترو، شلوغ و قر و قاطی و من هم خسته از یه روز چرت ِ مسخره، فقط می خوام برسم خونه! یه سری دختر که به نظر میاد سال اول، دوم دانشگاه بودند، جیغ جیغ با هم صحبت می کنند، یا من پیر شدم یا اینا به وضوح دارن جلب توجه می کنن! اصولا به من اصلا ربطی نداره که یکی بخواد جلب توجه کنه اما نمی دونم چرا دلم می خواد سرشونو بکوبم به در و دیوار مترو!

اون یکی خط، تو واگن زنونه یه دختربچه چار پنج ساله جلوم نشسته، از مامانش آدامس می گیره و با همون آدامس رو هواست رسما! هی به این و اون خیالی می گه مممم من آدامس عسلی دارم – و البته آدامسه عسلی هم نبود- یه لحظه نگاهمون تو هم می افته یه خنده‌ی دلبرکشانه می‌کنه! اصولا من از بچه ها خوشم نمیاد، اما با بچه هایی که اعتماد به نفس خوبی دارن و واسه خودشون خوشن، حال می‌کنم! اما نمی‌دونم چرا دلم می خواد یه اخم جانانه به بچهه بکنم جمع کنه کاسه کوزه شو!

خسته‌ام- نمی‌دونم چرا. نمی‌دونم چرا هر وقت خروار خروار کار دارم خسته‌ام.

مریضم! یک مرگیم هست که باید برم دکتر و راستیاتش یک کمی می‌ترسم و هی عقبش می‌اندازم.

این آخر هفته را قصد کردم برم شمال با خانواده.... قصد دارم باز خودم رو ول کنم.

قبلش حتما می خوام کمد درهم برهم کفش‌هامو سر و سامون بدم.

حوله هایی که رو میز سنتور خالی گذاشتم! شلوار جین هایی که تا کردم رو صندلی! شال‌هایی که باید بشورم!

همه‌ی این‌ها رو می‌خوام قبل از این آخرهفته انجام بدم. شال‌گردن نیمه کاره‌ای که دو ساله یه گوشه افتاده رو بردارم و کتابی که یه ماه پیش واسه خودم خریدم! برشون دارم برم سفر.

.

سگ‌م باز. پامو که بیرون می ذارم می خوام برگردم خونه قایم شم زیر پتو.





۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

چشم‌هایش

گیرم که بیایم و برویم و فلافل پیاز و جعفری بخوریم و حرف بزنیم و مسخره بازی دربیاوریم و وسطش من از کارم غر بزنم و بگویم خوش به حال فلانی که یه ثباتی پیدا کرده حداقل و ناراضی باشی از درس و بگویم که "در عوض هفته دیگه تعطیله" بنالم از در و دیوار و بخواهی "ولی خوشحال باشیم" و نتیجه بگیریم همسایه هایتان خیلی نفهم هستند و رای دهیم که این آهنگ آخر همایون شجریان خوب چیزی ست و چی و چی... آخرش که من هنوز دارم آن غم لعنتی را توی چشم‌هایت می‌بینم که :|
.
بعضی غم‌ها کهنه نمی‌شوند، من چه می فهمم

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

آدم‌ها من را آزار می‌دهند. حرف‌هایشان، حرف‌هایشان زخم است، آن حرف‌هایشان که حکم صادر کردن است. آن حرف‌هایشان که یعنی من می‌فهمم و دیگران نمی‌فهمند. فهمیدم باید دور باشم از آدم‌ها. فهمیدم باید آن تعداد کمی‌شان را که نگه داشته‌ام کنار خودم، نگه داشته‌ام برای خودم را داشته باشم. این آدم‌های دیگر را باید از دور نگاه کنم و از همان دوری که هستند دوست داشته باشم فقط. نزدیک‌تر که بیایند، دهانشان را که باز کنند حرف‌هایشان خنجر می‌شود می‌رود توی تن آدم و من باز باید مچاله بشوم توی تختم و غصه بخورم بابت همه این‌ها و دختربچه‌ی مو چتری پرشروشورم بشود همان دختر چاق شلخته.

می‌دانم نباید این‌قدر تاثیر بگیرم از حرف دیگران اما من هیچ وقت یاد نگرفتم حرف‌های مردم را حواله کنم به ناکجاآباد. من غصه می‌خورم. غر می‌زنم، نق می‌زنم و چقدر خوب است که هنوز دوست‌هایی هستند که غرهایم را می‌گویم برایشان هر از چند گاهی.