۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه

من به اندازه يك ابر دلم مي گيرد، وقتي از پنجره مي بينم حوري دختر بالغ همسايه، پاي كمياب ترين نارون روي زمين فقه مي خواند. *

بايد اس او پي بنويسم. حتما همين امروز يا فردا بايد بنويسم. اما ولو شده ام در آفتاب نيمه جان و منسفيلد پارك مي خوانم. اين كتاب ها را بايد وقت بچگي مي خواندم احتمالا! اما من از رولد دال خواندن يكهو پرت شدم به كتاب هاي جدي خواندن. چرا اين كلاسيك هاي سانتي مانتال را نخواندم؟ نمي دانم! اما مي دانم الان دارم لذت مي برم. دوباره طوري شده ام كه از دست آدم ها فرار مي كنم و به كتاب ها و داستان هايشان پناه مي برم و چقدر همه اين هيجان ها را دوست دارم. به طرز عجيبي احساس نوجواني مي كنم :) آن بنده خدا كه به من گفت اناتومي شخصيتت شكل نگرفته و هنوز به بلوغ مغزي نرسيده اي راست مي گفت! اين روزها بيشتر از هر وقت ديگري فكر مي كنم بالغ نيستم :)

*سهراب سپهري جان

۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه

درگیری های یک ذهن بیمار

واقعیتش این است که هر چقدر هم آدم دلش بخواهد یا سعی کند بالغ برخورد کند، اینکه بخواهد با آدم قبلی اش بعد از چند سال روبرو شود معذب می شود.
بعد یک بخشی از وجودش شروع می کنه به کندوکاو گذشته. حتی کنجکاو می شود که آیا خودش را سر اشتباهاتش بخشیده یا نه. به سرش می زند که امتحان کند، حالا که طرف در همین شهر هم پیدایش شده از قضا. وقتی می بیند قرار خیلی هم پسرانه و سبیل وار است می گوید خب بهتر و تمام مدتی که کاوه نیست جوراب های جدیدش را می پوشد و کتاب می خواند و در ماجراهایش غرق می شود.و آخر شب می فهمد ماجرا مردانه هم نبوده. بعد علاوه بر اینکه احساس می کند در نظر طرف مقابل لابد یک موجود ریگی به کفش دار فرار کن بزدل است، برای بار چندم عصبانی می شود از این پسرهای ایرانی (شریفی برقی را هم باید داخل کنم؟ یا به اندازه کافی دسته بندی کرده ام و همه را به یک چوب رانده ام؟) که ضعیفه ها را قاطی دعوت نمی کنند، بعد حتی از دست کاوه هم دلخور می شود که چرا در جواب لیلا کجاست؟ فقط گفته خسته بود! و نگفت اصلا نمی دانستیم که ماجرا مختلط است. 
بعد این ها به علاوه یک خروار گذشته دیگر در مغزش رژه می رود و به همه اینها این حس همیشگی چرا چرا چرا این قدر آن فکر کوفتی دیگران برایت مهم است؟ آن هم وقتی یکی از مشکلات اصلی ات با این جماعت و حتی آن آدم سابق همین ضعیفه پنداری شان بود در عین ظاهر مدرن و روشنفکرشان.
بعد همان باقی مانده شب را بغ می کند و جوراب های جدیدش را در می آورد اما همچنان کتابش را می خواند.
.

پ.ن. دلم خوش است که آن یک زوج دیگر سفر بودند. که اگر آن ها هم بودند، لابد الان اعصاب خودم و کاوه را سرویس کرده بودم. 

پ.ن. چرا من اینقدر فکر دیگران برایم مهم است؟ نه واقعا!

۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه

بگذار امشب کمی بیشتر بیدار بمانم

اگر بشود برگشت، اگر بشود فهمید، دلم می خواهد بیل بردارم گذشته را شخم بزنم و بفهمم که چه شد من این قدر ضعیف شدم. شدم آدمی که نمی تواند نه بگوید. آدمی که هول می شود. آدمی که نمی تواند سوال کند...

بله می دانم فهمیدن چرایی اینها راه حل دارد، همان طور که اصلاح اینها هم راه حل دارد. من اما از دست تراپیست هم فرار کردم. سخت بود. همه چیزهایی که ساخته بودم را باید خراب می کردم.

چه کسی کامفورت زون مرا جا به جا کرد

از آماده شدن، از آن بازه زمانی که باید وقت بگذاری بدون اینکه پیشرفت سریعی در وضعیتت پیش آمده باشد، متنفرم. مثل الان که باید تافل بدهم که بدم میاید بخوانمش (و مثل روز برایم روشن است که از امتحان که بیرون بیایم به خودم فحش می دهم که بهتر می توانستم باشم و کاوه خیلی منطقی می گوید خب نخواندی!) مثل هفته دیگر که باید بروم با دانشگاه صحبت کنم. چرا اصلا باید از کامفورت زونم تکان بخورم؟ برایم سوال است که من سال کنکور با چه انگیزه ای درس خواندم؟ الان مگر وضعیتم فرقی دارد اصلا؟

بله دو روز مانده به تافلم من حس احمقانه ای دارم. دلم می خواست بگویم استرس است اما نیست!‌ راستش یک تست آزمایشی خریدم! و هی امروز و فردا کردم برای انجامش!‌ حالا فردا آخرین روز است!‌ و بالاخره باید این کوفتی را بزنم. دروغ چرا اصلاااا حوصله چهار ساعت نشستن و امتحان دادن را ندارم!‌ 

خداوندگار دراما که من باشم (دراما کویین هم می توانید صدایم کنید) یک هفته است در دلم روضه می خوانم که آدم ها نباید روز تولدشان حالشان بد شود. بله من هم بعضا سختم است در مورد یک چیزهایی حرف بزنم. من وروره جادو حتی. 

لپ تاپ عوض شده و فونت داغون شده لابد!