خسته شده بودیم از راه رفتن و حرف زدن ولو شده بودیم رو نیمکت. چشم دوخته بودم به مجسمه خیام و هوای ملس بهاری رو با بوی برگای تازه میدادم تو ریههام. یادم نیست به چی فکر می کردم که هدفونو داد بهم و گفت "این آهنگ رو گوش کن، می دونم لابد شنیدی! اما گوش کن بازم"، و من پرت شدم به اولین اسفندی که دانشجو بودم. به کلاهی که پردیس برام بافته بود.* به سویی شرت طوسی گشاد زروتنم، به اون روزی که واسه خودم نرگس خریده بودم اومده بودم دانشگاه. و ساره بهم گفت آلبوم جدید همایون شجریان رو شنیدی؟ سی دی منشو ازش گرفتم و دیگه بقیه ش من بودم و بوی نرگس و صدای همایون!
بعدش کل ترم دو برای من شوق دوست همایون شجریان بود، وقتی هی گوشههای ریاضیات عمومی استوارت مینوشتم "آتش زدهای بر دل، وای از من و آه از دل، زندگی بی تو شده بی حاصل، دل شده مجنون چه کنم با دل..." و هوای بینظیر اردیبهشت.
هربار شنیدن شوق دوست برای من تکرار تمام اولینهاییه که هرچند بعدها اسم تجربه و خامی گرفتند اما چیزی از ناب بودنشون کم نمیشه، و هربار حس کردنشون لذت عجیبی داره، مثل هوای اردیبهشت.
خیلی وقت بود میخواستم در مورد شوق دوست بنویسم. اما میترسیدم که نتونم حسمو خوب رو کاغذ بیارم، الان هم ده بار تو ذهنم نوشتم و پاک کردم و باز هم راضی نیستم!
این نوشته انحصارا متعلق به منه و هیچ کسی رو به دلیل عزیز بودن، همقدم بودن و یا حتی بودن در اون لحظه شریک نمیکنه.
*یه فیلم آشغالی تو جشنواره اون سال بود به اسم "مرگ آقای لازاروفسکی!" فیلم به غایت خوابآور و مزخرفی بود! کلاهمو تو سینما جا گذاشتم سر اون فیلم. کلاه نازنینمو!