۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه



- دیشب با اینکه می شه گفت اعصابم سرِ جاش بود سرِ یه چیزِ مسخره با بابام بحثم شد یعنی خب اون خیلی زود داغ کرد و منم شاکی بازی درآوردم و بیشتر از اون بهم برخورد حرکتش و اومدم مثل برج زهرمار تو اتاقم نشستم ... نیم ساعت بعدش که رفتم تو هال، همین جور که رد می شدم حرفاشو با مامان شنیدم، داشت از روز مزخرفی که داشت می گفت. فکر کردم چرا نمی تونستم اون لحظه بفهمم شاید داغ کردن الکی ش به خاطر اعصابِ خوردشه... چرا منی که روز خوبی داشتم یه کم کوتاه نیومدم. مگه خودم همیشه این انتظار رو ندارم؟

- آخر هفته ی پیش طی پروژه ی خرید لباس، همین جور که با مامان داشتیم تو بازار صفویه می گشتیم گفتم "حالم گرفته ها! می گم یه حالی بهم بده. نمی دونی چقدر خوبه وقتی حالت گرفته یکی ببرتت خرید" بعدش فکر کردم وقتی مامان حالش گرفته ست و داون ه! کسی می برتش خرید... وقتی حوصله نداره، فقط میره تو اتاق واسه خودش دراز می کشه و کتاب می خونه. منم کلی تو دلم شاکی می شم.... هی می گم بابا پاشو بیا تو هال. انتظار دارم سرِ میز غذا هم باشه... حتی اگه نخواد چیزی بخوره.

واقعا ملت واسه چی بچه دار میشن؟ این جوری که آدم باید کل پرایوسی شو بیخیال شه! کدوممون تا حالا یه حالی به پدر مادرامون دادیم. من که همیشه وقتی حالم گرفته بود خرِشو گرفتم و بردمش بیرون. هر وقت می گه کار دارم نمیام شاکی میشم می گم "چرا من هی دارم برنامه هامو با تو هماهنگ می کنم؟!! خرم دیگه از این به بعد خودم می رم بیرون. واسه خودم"  از این حرفا و یه مشت دیالوگ لوس دیگه که منو مظلوم ماجرا جلوه بده و اونو آدم بده.

۳ نظر:

niyoosha گفت...

:((( nagoooo! manam mamanamo mikhaaaaaaaam:((((((((

azadeh گفت...

اسم وبلاگت منو کشید اینجا . برام جالب بود که تلکا رو میشناختی .

آزاده گفت...

ممنون عزیزم .
تا جایی که توان داری به مامانت محبت کن و همیشه سعی کن باری از رو دوشش برداری . من حسرت شنیدن صدای مامانم رو دارم . ولی خوب دیگه امکان پذیر نیست .
معمولا آدما تا یه چیزی رو دارن قدرش رو نمی دونن . دارم بهت میگم قدر مامانت رو بدون .
مامان من معلم زبان بود . تو ساری . احساس می کنم شاگرداش بیشتر از من قدرش رو میدونستن .