۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

معرکه‌گیر


نمی‌دونم از کجا شنیدم که اگه می‌خوای نویسنده بشی قدم اولش اینه که بخونی، خوب بخونی. این روزا وسط این همه کار باز خر شدم و لگد زدم به همه چی، تا وقت گیر میارم داستان می‌خونم. یه کتاب واسه وقت‌هایی که دستشویی می‌رم، یه کتاب واسه قبل خواب، یه کتاب واسه وقتایی که تو اتوبوسم، داستان‌های صوتی واسه وقت رانندگی...
نتیجه‌ش این شده که الان به شدت هوس نوشتن دارم. این روزا دوباره یاد رویاهام می‌افتم. یاد پاییز و زمستون 83 که می‌رفتیم کارگاه داستان‌نویسی، یاد داستان‌هایی که چقد اون موقع با نوشتنشون حال می‌کردم و الان به نظرم درب و داغون میان. صبح‌هایی که با خوشحالی میومدم دانشگاه و چیزایی که نوشته بودم رو می‌دادم به نرگس و ساره و آناهیتا تا بخوننشون.
بعدتر که فاصله افتاد بین نوشتن‌ها، چیزی که ازش موند پارگراف‌های تنهایی بود که تو ذهنم درمورد آدم‌های توی مترو می‌نوشتم. وقت رفت‌ و آمدهای هر روزه به دانشگاه.
حالا گیریم که این روزا دلم به این خوش باشه که یه روز یه آدمی که نویسنده بود بعد از خوندن داستانم بهم گفت یه جوری نوشتی که انگار ده بار شوهر کردی و من خوشحال شدم. گیریم که دلم با یادآوری اینکه یه روزی تصمیم گرفتم یه داستان بنویسم به اسم "معرکه‌گیر" در مورد زنی که میاد تو مترو فروشندگی می‌کنه، گرم شه. گیریم که این روزا فکر کنم منم می‌تونستم به رسم همه آدم‌های دیگه اولین مجموعه داستانم رو با پول خودم منتشر کنم و حتی برام مهم نباشه بقیه بگن نگاه هرکی از مادرش قهر می‌کنه میاد نویسنده می‌شه. این روزا دلم می‌خواد یه بخشی از خودم رو لای داستان‌ها قایم کنم. گیریم کسایی که می‌شناسنم بعد از خوندنش بفهمن کدوم تیکه از وجودم بوده.

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

.

آدمی هستم که هر چقدر هم که یک وقت‌هایی دوست دارم تر و تمیز و شیک بگردم، یکهو از دستم در می‌رود و به خودم که می‌آیم می‌بینم سه هفته است صورتم را بند نینداخته‌ام و شلوارم که کمرش گشاد است را تنگ نکرده‌ام، موهایم وز کرده‌اند و ناخن‌هایم کج و کوله شده‌اند. بعد حوصله‌اش را هم ندارم که این چیزها را درست کنم. یعنی تا یک‌جایی‌ش را راست و ریس می‌کنم و بعد دیگر حوصله‌ام تمام می‌شود. این می‌شود که پارسال یک پالتوی طوسی خریدم که قیافه‌ رسمی به آدم می‌دهد و کفش پاشنه‌دار، بعد این‌ها را می‌پوشم می‌روم جلسه که پیمانکار حساب کار دستش بیاید! بعد الان دلم پالتوی قرمز می‌خواهد با کیف شل و ول. می‌گویم برای عید یک کفش کانورس خوش‌رنگ برای خودم می‌خرم و بافتن شال‌گردن رنگی‌رنگی‌م را -که بعد از رفتن قاطی بچه‌های باکلاس دانشکده مدیریت انداخته بودم توی کمد- دوباره از سر گرفته‌ام.
این روزها فکر می‌کنم به کامواهایی که خریده‌ام، به قلاب‌بافی‌هایی که قرار است انجام دهم، به کتاب‌هایی که قرار است بخوانم.
تصمیم نگرفته‌ام در آینده قرار است چه کاره شوم و حوصله ندارم ریسرچ اینترست‌های استادها را زیر و رو کنم. معیارم فعلا این است که می‌خواهم رشته‌ای بخوانم که عرفی مرا مجبور به پوشیدن لباس‌های شق و رق و اتوکشیده نکند. می‌خواهم در آینده! جایی کار کنم که مجبورم نکند برای فروکردن شخصیت در چشم‌های کارفرما و پیمانکار کیف فیلان و مانتوی بیسار و کفش بهمان بپوشم.

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

.

این هم فال یلدای امسال ما:

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس        که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد              که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست        زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل          دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس
گفت و گوهاست در این راه که جان بگذارد       هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی                  شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم             گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا              حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس

این گوشه تا اون گوشه


هر چی فکر کردم داستانی در مورد پاییز یادم نیومد. اما از وقتی آلبوم این گوشه تا اون گوشه رو شنیدم با آهنگ پاییزش شدیدا حال کردم و اون زمانی که هنوز پخش ماشین رو ندزدیده بودند، همیشه تو ماشین گوش می‌دادمش.

پاییز، پاییز
زیبا و دل‌انگیز
رنگارنگه چه خوش‌رنگه
پر از صدای قشنگه
گوش کن، صداش چه قشنگه
گوش کن، صداش چه قشنگه
قار قار کلاغا
تو کوچه‌ها و باغا
قار قار قار، قار قار قار
تترق و تترق
صدای رعد و برق
از هر طرف که بگذری
خش خش برگ
این با چه بازیگوشه
چه شاده چه چموشه
برگا رو با خود می‌بره
از کوچه به پس‌کوچه
کیش کیش کیش
آروم آروم میاد بارون
صداش میاد توی ناودون
صدای پای بارون
پیچیده توی ناودون
چیک چیک چیک، چیک چیک چیک
خورشید نمی‌مونه پنهون
از پشت ابر میاد بیرون
خورشید نمی‌مونه پنهون
از پشت ابر میاد بیرون
رنگین‌کمون تو آسمون
چه خوشگل و چه مهربون
بارون و آفتاب تا می‌شه
این گوشه تا اون گوشه
رنگین کمون تو آسمون
این گوشه تا اون گوشه
پاییز، پاییز
زیبا و دل‌انگیز
.
نکته‌ی قشنگی که در مورد این آهنگ وجود داره اینه که صداهای پاییز رو دونه دونه می‌گه، ضمن اینکه آهنگش حزنی داره که به خزان خیلی میاد. و از اون قشنگ‌تر اینکه اسم این آلبوم "این گوشه تا اون گوشه" ست که آهنگاش تو گوشه‌های مختلف موسیقی ایرانیه، و تو این شعر این گوشه تا اون گوشه رو برای رنگین کمون هم به کار برده که از این گوشه آسمون تا اون گوشه‌ش پخش می‌شه و من خیلی حال کردم با این قسمتش هم.
به نظرم کار بسیار بزرگی تو موسیقی کودکانه، البته نمی‌دونم بچه‌ها چقدر باهاش ارتباط برقرار می‌کنن، اما جزو آلبوم‌های محبوب منه، امشب که شب یلدا بود (هست!) آهنگ شب یلداش رو گوش کردم. چهارشنبه سوری‌ها و عیدها آهنگای چارشنبه سوری و عیدش رو گوش می‌کنم، کلا دوسش دارم
لینک آهنگ پاییز
و لینک کل آلبوم
(لطفا اگه تو ایران هستید آلبوم رو بخرید در ضمن)

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

.


یک حرف را شاید تو همین‌جوری بزنی، شاید صرفا داشته‌باشی بلند فکر کنی. من اما، حس همان لحظه‌ام را می‌چسبم. هر چقدر هم که بخواهی بعدش توضیح بدهی که چه و چه.
این می‌شود که باز ذهنم برای خودش دارد برنامه‌ریزی می‌کند تنهایی.


۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه



من آدم بد سفری نیستم، توی سفر معمولا بهم خوش می‌گذرد، دیدن منظره‌ها، آدم‌ها، عکس گرفتن، غذا خوردن، همه ش برایم لذت است... اما این سفر را دوست نداشتم. استانبول خوب بود، هر چند که سرد بود. مردم مهربان بودند، همسفرها عالی بودند، اما سفر خوب نبود. آن‌جا که بودم انگار هزار سال بود خانه نبودم، الان که آمده‌ام توی اتاقم ولو شده‌م دوباره اما انگار هیچ وقت بیرون از خانه نبوده‌ام. اصلا یادم نمی‌آید دیروز این موقع کجا بودم، عکس‌ها هم حتی خاطره‌ای ایجاد نمی‌کنند.
.
ذهنم تمام مدت داشت عددها را در هم ضرب می‌کرد و می‌گفت اوه چه گران. ذهنم حتی وقتی که قرار بود خالی شود هم قیمت شات تکیلا را در هزار و ششصد و اندی ضرب می‌کرد و می‌گفت اوه چقدر گران، ولش کن!
.
قسمت خوب یا شاید بدش این است که بوی لباس‌هایم خاطره‌اند. از آن بوهایی که خیلی سریع می‌توانند تبدیل به نوستالژی شوند. خوشبوکننده‌ هوای هتل، عطر من و بوی تو.

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

چنان که دانم... نمی‌توانم*

امروز که توی سرما شال‌گردنم را دو دور پیچیده بودم دور صورتم، یاد آن روز زمستانی افتادم. همان روز سردی که کلاس زبانم را نرفتم و با ناراحتی راه افتادم به سمت خانه. از نزدیک کلاس زبان که می‌شد حوالی پارک ملت تا میدان ونک را پیاده رفتیم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنیم. شال گردنم را مثل امروز پیچیده بودم دور صورتم و کلاه ژاکتم تا روی چشم‌هایم آمده بود. سرما مثل همین امشب از سوراخ‌های شالم صورتم را سوراخ می‌کرد انگار. وقتی به خانه رسیدم بی‌حس شده‌بودم انگار... کی بود؟ شاید زمستان هشتاد و شش. حالا امشب بعد از آن همه سال، توی سرمای استانبول وقتی احساس می‌کردم دلم می‌خواهد همان لحظه هر جای دیگری باشم غیر از آن‌جا همان حس سرمای آن شب آمد سراغم. می‌دانی وقتی ناراحتی، وقتی دلگیری، هوا انگار سردتر می‌شود.

.


* فتادم از پا به ناتوانی

اسیر عشقم چنان که دانی

رهایی از غم نمی‌توانم

تو چاره‌ای کن که می‌توانی


(کاروان بنان)

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

ادامه احوالات پریشان


وضعیت مضحکی است. بدم می‌آید از اینکه در این شرایط قرار بگیرم که نزدیک امتحان بگویم کاش یک هفته دیگر فرصت داشتم مثلا. و خب سه شنبه صبح امتحان است. فردا شب این موقع دارم چمدانم را جمع و جور می‌کنم. آنجا هم که برسم لابد یک بار باید بروم مسیر امتحان را یاد بگیرم که صبح امتحان استرس نداشته باشم و بعدش هم برگردم هتل بنشینم آخرین تلاش‌هایم را بکنم.
امروز داشتم فکر می‌کردم باز نتوانستم تصمیم بگیرم و سعی کردم به سمت همه چی بروم و این‌جور الان وسط برنامه‌ها گیر کرده‌ام. می‌شد از اول بنشینم فکر کنم که خب من آدم بیزنس سکول! نیستم، باید بروم سمت دیگری. اما دلم نیامد، گفتم پس این پنج ترمی که درس خواندم چه؟ خلاصه‌اش شد جایی که الان هستم. یک‌سری از ددلاین‌های اسکول‌های مهندسی را از دست داده‌ام و ددلاین‌های فوق لیسانس‌ها که از اول برایشان برنامه‌ریزی کردم، به دردم نمی‌خورند!، نظرهای چپ و راست استادهای مدیریت دهنم را مورد عنایت قرار داده. قرار است کلی خرج کنم بروم امتحانی را بدهم که شاید نتیجه‌اش به دردم نخورد اصلا!
شاید هم باید این همه استرس را تحمل می‌کردم تا بفهمم. شاید باید به این مرحله می‌رسیدم که برای خلاص شدن از استرس یک امتحان کوفتی روزی دو تا پرانول بخورم تا می‌فهمیدم من را برای بیزنس سکول نساخته‌اند. شاید باید به خاطر صحبت‌های دیگران و انگیزه دادن‌هایشان، ته دلم این چراغ روشن می‌شد که می‌روم آن‌جا آن غلطی که دوست دارم را می‌کنم و تصمیمم را می‌گرفتم که پول‌هایم را خرج مستر نکنم و بروم سراغ پی‌اچ‌دی!
دوست دارم یادم باشند تمام کسانی که در این روزها به من انرژی دادند، با من صحبت کردند و سعی کردند مرا آرام کنند. طبعا در راس‌شان حضرت دوست.

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

.

از کی تا حالا اینجوری شده‌ام که نمره امتحان‌هایم را به کسی نمی‌گویم؟ من، منی که اگر کسی که اسمش را هم نمی‌دانستم در راه‌پله دانشکده جلو‌م را می‌گرفت و می‌گفت فلانی "احتمال" را چند شدی؟ با خیال راحت می‌گفتم دوازده! و حتی یک لحظه از ذهنم هم نمی‌گذشت که بپرسم خب بهمانی تو چند شدی! همین من حالا نمره امتحان‌هایش را قایم می‌کند و اگر مجبور هم شود با اکراه می‌گوید! از کی این‌جوری شدم؟ از کی کنار آدم‌هایی که شبیه من نیستند، این طوری شدم که باور کرده‌ام باید بدوم و همیشه عقبم! و واقعا هم همیشه عقبم! مرا بردارید بگذارید کنار همان آدم‌هایی که قضاوت نمی‌کردند. مرا بردارید بگذارید جای همان منی که قضاوت‌ها برایش مهم نبود.
.
همه این آدم‌ها بهانه‌اند، خودم، خودم را همینی کردم که هستم. کنار این چند کیلو اضافه‌ای که دارم ای کاش این عادت‌ها و مرض‌ها را هم بردارم بریزم دور! 

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

خبر خوب...

قرار گذاشتم تا وقتی امتحان ندادم سراغ فیسبوک نروم، چیزی نمانده، کمتر از یک هفته، وضعم خراب است و بهبودی هم مشاهده نمی‌کنم. امشب اما برای اینکه به یکی از همکلاسی‌های سابق که آن طرف است پیغام بفرستم، رفتم و خب باز هم خبرهای مربوط به اعتصاب غذا روی سرم آوار شد. بعد بغض همیشگی آمد نشست توی گلویم. هی به مهراوه فکر کردم و بغض را هل دادم پایین. فیسبوک را بستم، رفتم یک چرخی زدم و هی توی ذهنم مهراوه و نیما چرخ زدند. نشستم یک سری تست زدم، رفتم چای ریختم برای خودم که با پروک آلبالویی نوبل بخورم. بعد دوباره برگشتم فیسبوک- یکبار که رفتی بعدش هی می‌روی سر می‌زنی، لعنتی!- به محض باز کردن فیسبوک اما خواندم اعتصاب غذا تمام شده. یک جور ناباوریِ خوبی بود، مثل آن روز صبحی که بیدار شدم و قبل از لود شدن مغزم خواندم اسکار را بردیم. بعد حالا اینجا نشسته‌ام می‌خواهم بروم به بقیه بگویم، اما نمی‌توانم، گریه‌ام می‌گیرد، نمی‌خواهم جلو کسی گریه کنم. نشسته‌ام اینجا توی اتاقم، پشت میزم برای خودم خوشحالی می‌کنم. 

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

برایم سیب و آرامش بخر با لحن ازمیری

بالاخره یک دلیلی پیدا شد که من بتوانم گریه کنم یا شاید یک دلیلی پیدا شد که بتوانم همه ناراحتی‌هایم را سرش خراب کنم: موبایلم جلوی چشمم از دستم پرت شد و سه طبقه سقوط کرد. الان چیزی که یک زمانی موبایلم بود روی میز تحریر است و من هی جلوی خودم را می‌گیرم که گریه نکنم، بعد هی اشک‌هایم به زور خودشان را می‌ریزند بیرون. هی‌ می‌گویم فقط یک گوشی بود. اما خوب بود، هر چند خیلی وقت‌ها کند کار می‌کرد، اما یک‌جورهایی همیشه با من بود، کتاب که می‌خواندم شماره آن صفحه‌هاییش را که خوشم می‌آمد توی نوتش می‌نوشتم. جلوی در خانه حضرت دوست که منتظر بودم سودوکوهایش را برای بار چندم حل می‌کردم. یک سری چیزهای دیگر هم داشت تازه! بعد این کشویی‌اش تلق صدا می‌کرد و می‌آمد بیرون. ... به خودم می‌گویم لعنتی حالا که معلوم نیست، شاید درست شود، چرا عین این عزیز از دست‌داده‌ها سر قبرش نشسته‌ای نوازش می‌دهی طرف را! بعد می‌گویم نه بابا، این قدرها هم ضعیف و دل‌بسته به مال دنیا نیستی، دلت از جای دیگر پر است، بعد هی فکر می‌کنم که چه‌م است؟ یادم می‌آید از اتاق دکتر ب هم که آمدم بیرون-وقتی بهم گفت تو سر کلاس خیلی خوب بودی، خیلی باهوش هستی، نمره‌ات هم خوب شده، اما من بهت توصیه‌نامه نمی‌دهم، چون نمی‌شناسمت، چون بعد از ترمی که درس داشتی با من نیامدی هی در اتاقم را بزنی که من بفهمم چه‌جور آدمی هستی!- توی راه‌پله‌های دانشکده دلم می‌خواست گریه کنم. بنشینم روی پله‌ها و گریه کنم. اگر هم کسی ازم می‌پرسید چرا، می‌گفتم نمی‌دانم. اصلا چرا کسی قرار باشد بپرسد، اصلا کسی از آن حوالی رد هم نشود. من بنشینم گریه‌ام را بکنم، بعد هم راهم را بکشم، بروم! آدم برای شکسته شدن موبایلش هم گریه می‌کند آخر؟ آدم برای هرچه دلش بخواهد اجازه دارد گریه کند.