۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

.

يكهو ياد هفته اولي كه اومده بودم ايران افتادم. روزي كه با مامان رفتيم و يه شال سبز كمرنگ گرفتم. نزدیک به دو ماه گذشت. دلم براي آمريكا چندان هم تنگ نشده. هرچند دارم برنامه ريزي مي كنم كه آنجا رفتم اين كار را مي كنم و آن كار. دروغ چرا، مي ترسم. از اينكه دوباره بايد شروع كنم به دانشگاه پيدا كردن. خسته ام از ويزاي به درد نخوري كه باهاش هيچ كاري نمي توانم بكنم. باز همان طور شده ام كه دوست دارم يك جا قايم بشوم. من كي اينقدر ترسو شدم؟ 

۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

.

شب كه مي خواستيم بخوابيم گفت ساعت را كوك مي كنم براي ساعت ٥، گفتم ٨ زودتر راه نمي افتم! سرم درد مي گيره! گفت بخواب. گفتم نمي تونم! 
صبح از ساعت ٦ شروع كرد به بيدار كردن من! اولش فقط غلت زدن بود، آخرش كار به فحش دادن و التماس كردن كشيد! اما خب طبعا با سردرد بيدار شدم و با قيافه عصباني نشستم توي ماشين. جاده خوب بود، و البته مثل وقتاي عصبانيت با پخش خاموش و حرف هاي در صورت لزوم! تا گدوك كه ماشين داغ كرد و مجبور شديم بزنيم كنار. دو تا آدم ناوارد و خب فهميديم ماشين مشكل دارد! آرام آرام تا فيروزكوه آمديم! در دو راهي بكسل كنيم يا همانجا ببريم تعميرگاه مانديم. ناهار خورديم و زنگ زديم امداد فلان! تا آمدن امداد دعوا كرديم سر اينكه مني كه وسواس ماشين نگه داشتن ديگران رو مسخره مي كنم كار بيخودي مي كنم و اصلا هم كول بودن نيست كه آدم به ماشينش نرسه! گفتم من خيلي هم به ماشينم مي رسم، تا وقتي دست من بود خيلي هم خوب بود! گفت اين مورد خاص رو نمي گم! گفتم وسط آفتاب ظهر تو خيابون داريم پرپر مي زنيم اين مورد رو نمي گي! طبعا ختم به اين شد كه اون گفت لجبازي و قبول نمي كني! و من گفتم يعني بايد هر حرفي گفتين قبول كنم؟ و پدربازي درنيار! بعد وانت اومد و ما رو بار زد و در گرما آمديم تهران و يه كم غر زديم و من گفتم ديگه نمي برمت سفر و بهم گفتي اشتباه كردم گفتم دو نفري برگرديم و اون گفت عصباني بودم! من ته دلم گفتم نخيرم نمي برمت! 
رسيديم تهران! همون تهرانپارس ماشين رو گذاشتيم تعميرگاه و من رفتم خونه خودمون! (به عبازتي خونه بابام) اونم رفت خونه باباش! سه ساعت بعد بهش ايميل زدم ماشين درست شد بريم همين جوري گيلان جان رو بگرديم؟ دو نفري با توشه موسيقي خوب؟

۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه

.

خوب بود
سفر
همه اش را سعي كردم لذت ببرم! با خوردن غذاهايي كه دوست داشتم، با بودن كنار آدم هاي دوست داشتني م. 
كتاب خوندم
قدم زدم 
حرف زدم
ولو شدم تو هواي نمدار
با مغزم درگير شدم كه آيا اگر ايران مي بودم ممكن بود دل از اون شهر شلوغ و پر دود بكنم و برم شمال (هر شمالي) زندگي كنم؟! لهجه بي اعصاب و تند آدم هاش رو هم دوست دارم حتي
از شهر كتاب بابل كتاب خريدم. يه كتابي كه چاپش تو تهران (حداقل كتابفروشي هايي كه من رفتم) تموم شده بود. يادم باشه توش بنويسم كي خريدمش و از كجا.

پ.ن. در بيست و هشت سالگي، پررنگ ترين فكر توي سرم كار كردن تو كتابفروشي! آخ و امان.