۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

My Chronic Masochism

در ادامه ی مازوخیستی که خِرمان را چسبیده است....

جدای تمام حرف هایی که در مقابل شنیدنش نمی دانم بخندم یا افسوس بخورم. یا تمامی من و من ها چیز گفتن ها و تته پته کردن ها که نشان از نبود یک متن درست و حسابی ست، یک قسمتش جالب است، اینکه مردم در عکس العمل من دولت تعیین می کنم و زدن تو دهنی به دولت شاه و فلان ... به جوش و خروش می آیند و دست می زدند و الله اکبر می گویند و دوست عزیزمان چنان فریادی می کشد که ساکت .... والا گوسفند هم بعضا بع بعی می کند!

http://www.tabnak.ir/pages/?cid=34844

پ.ن. شنیدن این سخنان گوهربار در ساعت 2 شب توصیه می شود! ;)

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

خوشحال شدم از دیدنتان

اگر مازوخیست باشی یا حداقل رگه هایی از مازوخیست در وجودت قاطی بقیه ی خواهش های پریشانت باشد، خیلی کارها می توانی بکنی.... می توانی درحالی که از خستگی نای حرف زدن نداری و روز بعد هم باید صبح زود بلند شوی و مقادیر معتنی بهی! هم کار داری، به جای خوابیدن، کانال های درب و داغان آن طرف آبی را که به لعنت خدا هم نمی ارزند را زیر و رو کنی. یا وقتی بعد از نودوبوقی! دور هم جمع می شوید به جای حرف زدن از هر مسئله ای و دقیقا هر مسئله ای صاف برگردی بگویی "شنیدین فلانی (یک فلانی خاص!) تو سخن رانی جدیدش تو فلان آباد چی گفته" و درحالی که همه هم عقیده اید! یک ساعت اعصاب درب و داغانتان را بیشتر خط خطی کنید و دست آخر ببینید "ای بابا باید پاشم برم خونه! خیلی خوشحال شدم دیدمتون!"

اگر مازوخیست باشی یا حداقل رگه هایی از مازوخیست در وجودت قاطی بقیه ی خواهش های پریشانت باشد، هر سال عید می روی به فامیل هایی که حتی یک دقیقه هم نمی توانی حرف ها و عقایدشان را تحمل کنی و هر دفعه دقیقا هر دفعه فکر می کنی این آدم احمق است یا خودش را به حماقت می زند یا اتفاقا خیلی هم باهوش است و فرصت طلب! و هر وقت هم می بینیشان به خاطر عزیز آن ها که به اندازه ی نخود هم برایت ارزش ندارد در دهنت را می بندی و شده به انگشت های پایت یا در و دیوار نگاه می کنی که این زمان لعنتی بگذرد و به آن لحظه برسی که باید بلند شوی و بگویی "رفع زحمت کنم دیگه، خوشحال شدم از دیدنتون".

اگر مازوخیست باشی یا حداقل جلوی رگه های پریشان خواهش هایت را نگیری در حالی که چشم هایت از زور زل زدن به صفحه ی 12 و خورده ای اینچی مانیتور قرمز شده یک وبلاگ فلان! را باز می کنی و شروع به خواندن می کنی و ... دقیقا همین، قیافه ات شبیه همین سه نقطه می شود.، با دهانی که باز مانده و نمی دانی کجایی! به خودت یادآوری می کنی دموکراسی ست به هر حال... اما چی! می گویی دموکراسی ست که هست. چه دخلی دارد به خر فرض کردن مردم! یاد معلم های پرورشی مدرسه ی راهنمایی می افتی که ذهنشان ساده تر از توی محصل بود و حرف های صدتا یک غازشان را با مثال های ساده و مسخره به خورد دختر بچه های 13، 14 ساله می دادند و لبخند رضایت بخشی که بعد از تمام کردن صحبت های شان به پهنای صورت می زدند و تو می توانستی از چشمانشان بخوانی که آن قدر از کار خودشان راضی هستند که هم نشینی با صالحان در بهشت برین را کمترین پاداش کارشان می دانند. این است که نمی دانی چه بگویی.. دلت می خواهد این آدم را پیدا کنی و بگویی اینی که می گویی درست اما آدمیزاد آب نبات نیست که اگر لچک سرش نباشد رویش مگس بنشیند. تو اگر می خواهی این طوری فکر کن و بگذار در جامعه ای زندگی کنی که نیمی کار کنند تا نیمی دیگر لوازم آرایش بخرند. می خواهی بگویی من خودم را یک آدم معمولیِ معمولی می دانم نه یک شکلات، نه یک جواهر با ارزش، نه یک مروارید در صدف حجابی که قرار است او از چشم ناپاک شوهرخاله و پسردایی و هم کلاسی اش پنهان کند ..... به خودت می آیی.. دهنت را می بندی و زیر لب می گویی "خب دیگه باید برم، خوشحال شدم از دیدنتون".

http://zanetalabe.persianblog.ir/1387/8/