۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

دیدی وقتی یه خوابی می بینی، بیدار که می شی مو به مو یادته حتی با خودت مرورشم می کنی که مطمئن بشی یادته اما صبح که می شه به غیر از یه طرح مبهم و چند تا تصویر درهم هیچ چی ازش باقی نمونده؟ دیشب یه خواب دیدم (یعنی دو تا خواب دیدم اما یکیش اعصاب خورد کن بود دوسش ندارم) بیدار که شدم به وضوح یادم بود همه چی. احساسی که تو اون لحظه ی خاص داشتم، حرفی که زدم.... حتی وقتی بیدار شدم یه طرح دیالوگ هم واسش زدم که بنویسمشو همیشه یادم بمونه (ازون خوابا بود که دوس داشتم همیشه یادم بمونه : ) ) اما خوب الان هر چی که به ذهنم فشار میارم یادم نمیاد (یعنی حسی که داشتمو خیلیییی هم دوسش داشتم و یادمه اما کلماتی که باهاش بشه حس و نشون داد یادم نمیاد) به هر حال گفتم بنویسم تا اون حس قشنگی که تو خواب و بعد از بیدار شدن داشتم یادم بمونه. حس خوبی که باعث شد یادم بره یه خواب بد هم دیدم.

پ.ن. ازون خوابا که آدم دوس داره واقعی باشه :D

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

اه. خوب من چی کار کنم با این توالت شرکت. یعنی چی آخه. اون از صدای درش که تا چار فرسخ اون ورتر همه می فهمن شما کجا قراره بری. اون از صدای لوله های آبش که تابلو می شه الان شلنگ بازه... اه خوب منم وسواسی. هی خودمو می شورم بعد دوباره می گم بذار یه کم بشینم حالا یه وخ دیدی بازم کار داشتم کی حال داره این همه راه دوباره بیاد!!! (نه آخه اینم شد وسواس!!) کلا هم که این قدر طولش می دم میام بیرون می لنگم! خوب پام می خوابه دیگه! البته اینجا یه توالت فرنگی هم داره که خود دکتر اینا ازش استفاده می کنن. پارسال هم اون یکی کارآموزه هم استفاده می کرد ازش. اما خوب هیچ کی به من نگفت می تونم ازش استفاده کنم یا نه. منم که خجالتیییی. همینه دیگه هی پام می خوابه. الانم بعد از یه ربع اون تو بودن با خفت و خواری اومدم سر جام نشستم اینا رو بنویسم شاید دلم خنگ شه. تاره میزمم یه جوریه که پشتم به بقیه س (در عوض روبروم پنجره ست :D) اصلنم نمی تونم ببینم پشت سریام چی کار دارن می کنن. (ولی اونا هی مانیتور منو می بینن خوب! منم مثل چی از خانم دکتر می ترسم آخه پارسال داشتم انتخاب واحد می کردم از شرکت بهم تیکه انداخت. خوب چیه اصلن مگه تو گوگلم کارمندا وقت استراحت دارن! ) اه از فردا می رم رو اون یکی میز می شینم. البته ها من که نمی خوام فضولی کنم که بقیه دارن چی کار می کنن اما خوب اگه یکی بیاد تو من نمی فهمم بعدش یهو می بینم همه دارن به یکی سلام می کنن و بلند می شن و من تا بفهمم چی شده دیگه طرف رفته تو اتاق! اصلا این میزه جاش بده! تازشم الان گشنمه ناهار نیومده باز (ساعت نزدیک یکه) مخمم هنگ کرده اصلن نمی تونم ادامه بدم (نیس حالا قبلش با افیشنسی بنز داشتم کار می کردم!!) نمی خوام خوب من الان نمی دونم چی کار کنم. هیچ چی از تو این گزارشای زاقارت بیرون نمی آد! تازه کلی هم تناقض پیدا کردم! (خیلی تعطیلن یه سری محاسبات گذاشتن یه سری نتیجه که هیچ ربطی بهشون نداره رو نوشتن جلوش! نمی گن خوب یکی چک می کنه! حتی من صنایعی هم اینو می فهمم!! :D) هاها!!! من الان دارم با وایرلس شرکت آلبوم مولوی شهرام ناظری رو دانلود می کنم (the passion of Rumi) خیلی باحاله فقط نمی دونم چرا هی نصفه دانلود می شه. همشو باید دوبار دی ال کنم!!
به به! من همین الان از ناهار برگشتم! اسم غذاش گولاش بود! نمی دونم چی بود دقیقا ولی خوش مزه بود. از ناهار که برگشتم دیدم یه آقاهه نشسته پشت میز جلوییم. خوب دیگه من برم یک کم فسفر بسوزونم بلکم فرجی بشه فردا دکتر اومد ضایع نشم!

دوشنبه 6 آبان

دیروز بعد از شرکت به سرم زد پیاده برگردم. دقیقا نمی دونستم کجا می خوام برم، اما وسطای راه تصمیم گرفتم برم پیش آنت دنا. معمولا موقع پیاده روی آهنگ گوش می دم اما این دفعه mp3player همرام نبود. راه افتادم. حالم خوب نبود. نمی دونم چرا. می دونم چرا اما نمی خوام یادم بیاد. کلی زنگ زدم به دنا، سحر، علیرضا، محمد، ثمین..... خیلی دلم یه نفرو می خواست... اما .. بعدش یهو تصمیم گرفتم خوب باشم تصمیم گرفتم نذارم چیزی حال خوشی که ندارم و می خوام داشته باشم و خراب کنه... این دفعه جواب داد... احساس کردم خوبم. هیچ چی انگار نبود توم... راه افتادم، آواز خوندم و ... پیش آنت دنا همیشه خوش می گذره، گفتیم خندیدیم و من احساس کردم چقدر خوش بختم که هم چین دوستای خوبی دارم...

دلم تنگه. تنهام. خیلی وقتا دلم واسه خیلی چیزا تنگ می شه... دلم آناهیتا می خواد که بشینیم و حرف بزنیم، که احساس راحتی ای که خاص بودن کنار آناهیتا بودو داشته باشم. دلم نرگس می خواد که یاد بگیرم چجوری واسه خودم زندگی کنم. دلم ساره می خواد که احساس کنم دوست دارم آروم باشم و محکم. دلم آنت دنا می خواد که احساس کنم کسایی رو دارم که اون قدر پیششون راحتم که نمی شه گفت. کسایی که مثل آینه صاف ن. دلم می خواد هی به خودم یادآوری کنم من این همه دوست خوب دارم. دلم می خواد بدونی که من ادامه می دم. بدونی که من نمی تونم دیگران و دوست نداشته باشم. دیگرانی که شاید حتی به من فکر هم نکنن.

یک شنبه.... 5 آبان

واااای، امروز یکی از بهترییییین روزایی بود که می شد باشه!!! نزدیکای ظهر رفتم دانشگاه. آسمون یه حال استمراری ای بهم داد در حد تیم ملی! بارونِ خدااااا. بعدشم رفتم پیش ثمین و حامد و خلاصه از در و دیوار حرف زدیمووووو بعدشم با شاهین رفتیم ناهار سگ پز. :D

تیکه ی دوم خوش گذرونی هم که با بروبکس دانشکده ریاضی بود. واااااای چقدر خندیدم. یعنی من اگه با این آدما باشم پیر نمی شم. (آیکون لیلای رقصنده از خوشی)

و آمما، قسمت آخر حال و حول با علی ک و عارف بود که این قدر خندیدم که رو زمین ولو شدم. فک کن وسط دانشگاه با علی آواز خوندیم که" دامن می پوشه چین دار ِ چین دار. از اینجا قر می ده تا دم بازار. " وای خدا مردم از خوشی.

.

پ.ن. من بیشتر کار خواهم کرد.

ها ها...

چند روزه رسما دهنم صاف شده بس که این خراب شده بالا نمی آد اما چون من از رو نمی رم همه ی حرفامو نوشتم و الان همشو آپ می کنم. غیر از یه دونه. غیر از اون حسی که تمام شنبه، بعد از امتحان GRE خرمو گرفته بود. نمی خوام بگم. نمی خوام حتی یاد خودمم بیفته.... به جاش فقط می گم "مرا به تخت ببندید...."

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

خسته م. از این وضعیت. از موقعیت خودم تو این وضعیت. از اینکه هیچ کسو انگار ندارم (می بینی می گم انگار. هنوز می ترسم از اعتراف به تنهایی) از اینکه هر وقت یکی زنگ زده گفته کجایی؟ ببینیم همو. یا گفته من جلو تعاونی ام بیا چایی بخوریم، اون قدر قند تو دلم آب شده که هی و هی ازش تشکر کردم. از اینکه این قدر همش خودم به دیگران زنگ زدم که دیگه از کنه گی خودم حالم بد می شه. چقدر سخته وقتی بفهمی با تمام تلاشی که می کنی، با همه ی دست و پایی که می زنی اون قدر تنهایی که انگار تو یه جزیره داری زندگی می کنی. حداقل خوبی زندگی جزیره ای اینه که آویزون کسی نمی شی.

دلم می خواد مدل موهامو عوض کنم. دلم می خواد یه بلایی سر خودم بیارم تا از این خستگی و رکود در بیام. دلم می خواد یه چیزی عوض شه. دلم می خواد از ته دل بخندم. دلم می خواد دوستامو بغل کنم اما کسی فکر نکنه منظور بدی دارم. دلم می خواد آروم باشم، داد نزنم، با صدای بلند حرف نزنم. خاطره هامو تو دلم نگه دارم و لذت مرورشونو با کسی شریک نشم که تازه چپ چپم نگام کنه که چقدر حرف می زنی.

مهم نیست رو صحنه باشی. مهم نیست خودت هوار بزنی یا شهاب. مهم نیست وقتی وحید یا یوسف قهرمان داد می زنه "همیشه یه چیزی کمه" تو روی سن دراز کشیده باشی یا اصلا بهاره با اون صدای خوش تراشش بگه یه چیزی کمه و تو رو صندلی ت مچاله شده باشی. مهم نیست بهمن متنو نوشته باشه و شهاب این جمله رو اضافه کرده باشه یا اصلا یوسف.... مهم نیست "سگ ولگرد" باشه یا "مخالف شش گاه" مهم اینه وقتی این جمله رو می شنوی یه چیزی توی دلت، ته ِ ته ِ دلت وول می خوره و زمزمه می کنه "همیشه یه چیزی کمه".

دلم سفر می خواد. یه جایی دو از شهر. کوه، جنگل، دره...... دلم یه جایی، یه چیزی، یه کسی می خواد.

پ.ن. حتی یه ذره هم سبک نشدم.

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

امروز تا الان حداقل من هیییییچ کاری نکردم : ( ای بابا من چرا این جوری شدم. یعنی چی؟؟ آدم تو 22 سالگی این قدر بی برنامه! چرا من این قدر شل و ولم. چرا یه تکون به خودم نمی دم؟! لیلاااااای تنبل. یعنی چی؟!! من امروز:

1- یه رایتینگ می نویسم.

2- ورد لیستمو تموم می کنم.

3- لاست می بینم (یعنی حتی واسه اینم باید برنامه ریزی کنم؟!!)

4- رایتینگ قبلیمو تایپ می کنم و میل می زنم به دکتر!

5- می رم تی تی یه شال واسه سارافونم بخرم (اینو فکر نکنم البته)

6- وااااای این یکی یادم رفت کمدمو مرتب می کنم.

پ.ن. امروز من حتی یه دونه زنگ یا sms هم نداشتم. دلم یه کم یه جوری شد، اما خوب همینه دیگه. عادت می کنم!

پ.ن. جمعه می رم سینما. خوشحال می شم کلی.

تکمله: :D من کلی فکر واسه بعد از GRE دارم (نیس آخه از GRE خوندن دارم خفه می شم!) می خوام یه برنامه بچینم وقت سر خاروندن نداشته باشم! اگه به خودم باشه هیج تکونی نمی خورم. بسی مایه ی شرمندگی ست!

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

یکی یدونه امشب شب جنونه. تو پیشمی تو بغلمی شادم دیوونه...

خیلی خاطر خواتم تو کف رنگ موهاتم!! این قد سر به سرم نذار یه امشبه رو باهاتم....

وای وای اگه بری می میرم. وای وای اگه بری می میرم.....

اوری تینگز گانه بی اورایت!!! :D

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

کلا عزت نفس خوبه!

پ.ن. یکی به من بگه چرا الان؟؟

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

خیلی دلم می خواد بدونم که از این آشوبی که تو دل منه با خبری یا نه!

خیلی دلم می خواد بدونم می دونی چقدر دلم هواتو می کنه هی و هی....

دلم می خواد بدونم می دونی من هر شب خوابتو می بینم.

لعنتی خوب بگو چی تو کله ت می گذره...