۱۳۹۵ اسفند ۱۸, چهارشنبه

و تازه فکر می‌کنم هنوز در تله بزرگ‌شدن نیفتاده‌ام...

اگر بخواهم برایش زمان مشخص کنم، فکر کنم از اول سال جدید (میلادی) یک جور دیگری شده‌ام. بی‌قراری‌های بیشتر، کم‌تحملی‌های بیشتر، بیشتر حوصله آدم‌ها را نداشتن… انگار اسفند روی آتیش شده‌ام خلاصه! روزها می‌گذرند، کتاب خاصی نمی‌خوانم. کون نشیمن ندارم که مشق‌های دانشگاه را تمام کنم. من اصلا فکر کنم آدم پروژه‌های کوتاه‌مدتم. از یک حدی که ماجرا طولانی‌تر شود خسته مي‌شوم و دلم می‌خواهد لگد بزنم زیر همه چیز و بروم. حالا هم این طور شده‌ام. الان دیگر خوشحالم که تصمیم گرفتم همین ترم دانشگاه را تمام کنم. کار پیدا کردن خر است البته، اما از بلاتکلیفی بهتر است. من نمی‌دانم از کی اینقدر استرسم زیاد شده. برای کوچک‌ترین امتحان و مصاحبه و صحبت و ایمیل استرس می‌گیرم. قدیم‌ترها زندگی راحت‌تر نبود؟ نه واقعا؟