این جوری میشه که یهو وسط زندگیت احساس میکنی هیچ چی نیستی. همون وقتی که باید اصولا به خودت و دستاوردهات افتخار کنی احتمالا/اصولا یا حداقل فکر کنی ای بدک هم سر نکردم تا الان، میبینی هیچ جایی نرسیدی فقط به طور احمقانهای از کسانی که دوستت داشتند دورتر و دورتر شدی و حتی اگه برگردی هم دیگه پیششون نخواهی بود. نزدیک تولد سی و دو سالگیت بیشتر از هر زمان دیگهای احساس میکنی باید هر چه بیشتر به روزهایی که تو رحم مادرت بودی برگردی، حتی اگه هیچ خاطرهای ازش نداشته باشی...
۱۳۹۷ تیر ۲۶, سهشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)