۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

سوختن در آب، غرق شدن در آتش *


امروز روز عجیبی بود؛ اولش طعم گسی داشت، اینکه قراره روز رو یه جوری شروع کنی و نمی شه و برنامه ت به هم می خوره و به خاطر پیچیدگی برنامه ها ظهر می رسی سر کار. مجبور می شی واسه اینکه کارت تموم بشه و پنج شنبه نیای تا هفت ونیم بمونی اما احساس خستگی نمی کنی. بعد از مدت ها از یه مسیر قدیمی با اتوبوس میای و نزدیک خونه که می رسی می بینی کتاب فروشی سرِخیابون به مناسبت هفته کتب تخفیف زده، می ری دو تا کتاب واسه خودت می خری و دفتر و مداد طراحی (چون امروز احساس کردی دلت می خواد رو ورق بزرگ خط خطی کنی!) راضی هستی از خستگی ملسی که داری، فکر می کنی خونه که رفتی اون لباسی که دوست داری بپوشی، چراغ اتاقتو خاموش کنی و فقط چراغ مطالعه بالای تختت رو روشن بذاری و کتاب بخونی، بعدشم یه کاسه ماست و خیار و گردو جوونه ی ماش بخوری و راحت بخوابی...
میای خونه... هیچ چیز اون جوری که تو می خوای پیش نمی ره. ساعت ده و نیم. رو تختت طاقباز خوابیدی و سقف رو نگاه می کنی و... هیچ چی، وقتی اعصابت خورده نمی تونی به چیزی فکر کنی. سقف رو نگاه می کنی و فکرها میان و می رن، بدون اینکه وایسن تا ببینی حرف حسابشون چیه.
.
پ.ن. پا شدم رفتم تو آشپزخونه واسه خودم ماست درست کنم. نزدیک بود واسه خاطر جوونه های ماش که نوکشون سیاه شده و اینکه چرا وقتی من نیومدم لبوهای داغ رو گذاشتن تو یخچال گریه کنم. الانم اومدم نشستم رو تخت، مثل احمقا دارم گریه می کنم واسه اینکه آرنجم خورد به در!
.
* اسم کتاب شعر چارلز بوکوفسکی... یکی از دو تا کتابی که واسه خودم خریدم

۴ نظر:

م ی ل ا د گفت...

عنوان پستت آخرشه

maede گفت...

?oon yeki ketabe chi bood

maede گفت...

leilaaaa
javoone mash o mirizi tu masto khiar ya joda mikhori?
age soale ahmaghaneyie nakhandiaaa


ba'dam in webloget chie akhee? ye 2noghte D adam mikhad bezare nemishe

aaaahhhh!!!!

leilak گفت...

اون یکی کتابه "خاک غریب" جامپا لاهیریه.
ماست رو هم می زنم. بعدش نمک و فلفل می زنم. بعد جوونه ماش، خیار، گردو و نعناخشک می ریزم توش!