۱۴۰۲ شهریور ۲, پنجشنبه

در باب ابراهیم گلستان و آن بوس کوچولو

 ابراهیم گلستان امروز مرد. 

عموما وقتی کسی می‌میرد در موردش زیاد می‌نویسند. گلستان که حالا همین طوری‌ش هم نسبتا زیاد در موردش نوشته می‌شد 

من هم مدتی بود می‌خواستم در مورد حسم به گلستان بنویسم. از مریدان گلستان نبودم، شاید چون نسبتا دیر خواندمش، به این دلیل که ما نسل بعد از انقلاب امیدی به آشنایی با ادبیات و فرهنگ و هنر ایران در مدرسه نداشتیم (غیر از آن‌هایی که یا شانس آورده بودند زودتر مرده بودند!‌ یا به دلایلی هنوز خشم حکومت شامل حالشان نشده بود. مثل ساعدی و جمالزاده…)

این شد که نسل ما (و پیشنیه و پسله‌هایمان) بسته به سلیقه خانواده با ادبیات (و هنر و فرهنگ)ایران آشنا می‌شد.

و برای همین من سیمین دانشور و جلال آل احمد را در بچگی شناخته بودم و زودتر خوانده بودم، اما گلستان را خیلی دیرتر.


راستش را بخواهید (آثار) گلستان را دوست داشتن اصلا سخت نیست، اگر ادبیات را دوست داشته باشی. من متاسفانه طرفدار سینما نیستم (از حسرت‌هایی که همیشه خواهم داشت). مطمئنم فیلم دوستی کمک بیشتری هم به دوست داشتن گلستان می‌کند. 

خلاصه‌ش اینکه این سال‌ها چندین بار شده که به گلستان فکر کنم. وقتی در مصاحبه‌ش شاهنامه را تحقیر می‌کرد. وقتی لیلی گلستان هر از چندگاهی درافشانی می‌کرد،‌ وقتی کسی از فروغ صحبت می‌کرد و به گلستان می‌رسید. یا سر راه فحش دادنش به جلال از گلستان نقل قول می‌کرد. وقتی هر از چند گاهی سر فحش به چپ‌ پای گلستان هم وسط کشیده می‌شد (یا شاید سر فحش دادن به گلستان چپ بودنش وسط کشیده می‌شد)


خلاصه‌ش اینکه من داستان‌های گلستان را خیلی دوست دارم. مستقل از تجربه زیسته نویسنده‌اش.

اما وقتی زندگی گلستان را به نوشته‌هایش اضافه می‌کنم اتفاقا بیشتر دوست دارمشان. قبلا نوشته بودم که چطور وقتی «آذر ماه آخر پاییز» را می‌خواندم و آن را در کنار تاریخ آن زمان قرار دادم متوجه شدم چرا آن زمان تفکر چپ به وجود آمد (و اتفاقا چقدر نیاز بود) 

چند شب پیش وقتی داشتم کتاب فرزانه میلانی را می‌خواندم و به کامنت ضد زن گلستان رسیدم، یاد حرف‌های لیلی گلستان در مورد شهرناز تهرانی افتادم. در ذهنم جایگاه لیلی گلستان شبیه یک اشراف‌زاده آمد که به خودش اجازه می‌دهد در مورد رعیت حرف بزند. خنده‌دار آنکه (حداقل به زعم دانش سیاسی ایدئولوژیکی اندک من) این همان چیزی است که اصولا تفکر چپ برای مقابله با آن آمده. 

بعد به نظرم آمد چه خوب که در جایی از تاریخ هستیم که منی که پدربزرگم بی‌سواد بوده این حق را به خودم می‌دهم و حتی این توانایی را در خودم می‌بینم که با صدای بلند فرضا سر کسی که پدربزرگش ابراهیم گلستان بوده داد بزنم و بگویم مزخرف می‌گویی.

راستش اینقدر به مفاهیم و ایديولوژی‌ها و جهت‌ها!‌ ریده‌ایم که خودم از تکرار چپ و راست حالم بد می‌شود. اینکه هم‌زمان یک سری از دوستانم به من می‌گویند تفکر سرمایه‌داری آمریکایی دارم،‌ و یک سری دیگر می‌گویند ووک م، هم بیشتر برایم مشخص کرده چقدر همه خودشان وسطند و از روی آن چپ و راست را مشخص می‌کنند (که خب نگاه کنی هم طبیعی‌ش همین است)

خلاصه ماجرا اینکه ابراهیم گلستان را بهانه کردم که بگویم چند شب پیش‌ها اتفاقا سر فکر کردن به ابراهیم و لیلی گلستان به این نتیجه رسیدم که چطور زمانه افتخار به پیشینه (پول و سواد و مقام و اسم و رسم) گذشته.

نه که گذشته باشد (که اساسا پول و قدرت بیشتر از هر موقع دیگری مهم است) اما حداقل برداشت من این است که هر قدری که توانسته باشی از آن سرمایه گذشته با خودت برداشته باشی و در وجودت به کار گرفته باشی به دردت می‌خورد. وگرنه اینکه بچه فلان کسک بوده باشی (چه آن کسک شاه بوده باشد،‌ چه خان، چه استاد دانشگاه، چه نویسنده اندیشمند...) پشیزی نمی‌ارزد اگر نتوانسته باشی با آن خودت را بسازی.  

همین است که مثلا خرده‌ای به لیلی گلستان ندارم که همه چیز برایش مهیا بوده، اما وقتی دهانش را باز می‌کند و حرفش بیرون می‌آید با من و آن دیگری فرقی ندارد. (حداقل برای من ندارد و فکر می‌کنم این «من» تا حدی نماینده بخشی از مردم هست)

بله ما اگر از خانواده نسل اندر نسل متمول بوده باشیم، قطعا برگ برنده داریم. در نقطه صفر بازی‌ قدرت بیشتری داشته‌ایم. در سی و اندی سالگی که به هم می‌رسیم آن دیگری سفرهای بیشتری رفته‌است، زبان‌های بیشتری بلد است، دانشگاه بهتری رفته... همه این‌ها باعث می‌شود الان قدرت بیشتری داشته باشد و صدایش بلندتر باشد. اما اینکه به این دلایل حرفی که می‌زند را من باید قبول کنم؟ نچ! 

همین اتفاق ساده می‌شود نقطه شروع همه جنبش‌ها. زنانی که حاضر نیستند به حرف مردان گوش کنند. جوانانی که به حرف ریش سفیدان گوش نمی‌کنند. مردمانی که به حرف خان گوش نمی‌کنند، مهاجرانی که به حرف سفیدان! آمریکایی گوش نمی‌کنند…


چند شب پیش بود که به ابراهیم گلستان فکر می‌کردم. سر اینکه به فرزانه میلانی گفته بود برود کتاب آشپزی بنویسد. بعد یادم افتاد به فیلم میترا فراهانی که درش یادم نیست در مورد چه کسی پرسیده بود «زن دارد؟» و پشت‌بندش سریع که «زنش خوشگله؟» ...

ابراهیم گلستان آدم مهمی در ادبیات و فرهنگ و هنر ایران است. و دقیقا بخش بزرگی از فرهنگ قدیمی ایران که مرد محوری و زن‌ستیزی ست را هم در خودش دارد. 

من داستان‌هایش را خیلی دوست دارم. قلمش را خیلی دوست دارم. با بخش‌های خیلی خیلی بزرگی از حرف‌ها و عقایدش مخالفم. اما نمی‌فهمم چرا وقت مخالفت باید به پولدار بودن و در قصر زندگی کردنش بتازم. سال‌هاست تا کسی سراغش نرفته نقل قولی ازش بیرون نیامده و عجیب است که چرا باید با چنین کسی مشکل داشته باشیم. تهش هم برگردد به خودشیفته بودنش.

ابراهیم گلستان بعد از ۱۰۰ سال فوت کرد. راستش را بخواهید بدم نمی‌آید قصرش در انگلیس برای بازدید عموم باز باشد. 

و دروغ چرا، همیشه دوست داشته‌ام از آن خانواده‌هایی بوده باشم که پدربزرگ و مادربزرگشان رفته اند فرانسه درس خوانده‌اند و برگشته‌اند. خوبی‌اش این است که دنیا عوض شده و ما رعیت زاده‌ها هم درس خواندیم و مهاجرت کردیم و الان درست است که با لهجه انگلیسی صحبت می‌کنیم و تازه هنوز باید کلی زبان دیگر یاد بگیریم تا از خواندن «رستاخیز فینگان‌ها» لذت ببریم، اما نمی‌گذاریم کسی که صدقه سر پدربزرگ پولدارش کلا فرنگ درس خوانده سرمان منت بگذارد که بیشتر از ما می‌فهمد. نمی‌گذاریم کسی صدقه سر آلت جنسی مردانه و صدای کلفتش تحقیرمان کند که نمی‌دانیم. 


۱۳۹۹ مهر ۱۳, یکشنبه

قدیمی‌ترین حماسه جهان*

 آسمان نارنجی ست و هوا ابری 

چراغ‌ها را خاموش می کنم و زیر نور کم‌جانی که از لابه‌لای ابرها چیزکی می‌تاباند می‌نشینم و سعی می‌کنم کار کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و خیال می‌کنم به جای مبل سفید ایکیا که پر از خراش از پنجه‌های سگ و گربه است، روی مبل‌های چوب گردوی خانه خیابان کریم‌خان نشسته‌ام و پاهایم را تکیه داده‌ام به یکی از آن کوسن‌های بزرگ طرح گلیم که از خیابان ویلا خریده بودیم. خیال می‌کنم این آسمان نارنجی، آسمان ابری پر از دود تهران است و من در خانه‌ام در تهران هستم اما اینقدر بی‌توجه به نظر مردم که پرده را نمی‌کشم. خیال می‌کنم مامان نشسته آن طرف هال و دارد برای خودش کتاب می‌خواند. هیچ کس دیگری خانه نیست که سر و صدای اضافی بکند. من نشسته‌ام کارم را می‌کنم و او کتاب می‌خواند، مثل نوروز سال کنکور که من درس می‌خواندم و او تمام روز نشسته بود گوشه هال و گیلگمش می‌خواند.

به این فکر می‌کنم که چقدر همه چیز را با رنگ گردویی دوست داشتم و نور کم. دوست داشتم زیر نور آباژوری که فقط کتابم را روشن می‌کند بنشینم و کتاب بخوانم - از نور سقفی بیزار بودم...

حالا تقریبا همه چیز برعکس شده. عاشق پنجره‌های بزرگ و نور زیادم و چوب تیره هیچ وقت جزو انتخاب‌های اولم نیست. فکر می‌کنم چقدرش بابت گذر زمان است و چقدرش تاثیر کاوه. یاد حرف کلیشه‌ای زن و شوهرها شبیه هم می‌شوند می‌افتم. فکر می‌کنم کاوه چقدر شبیه من شده؟ چند روز پیش بهم گفت هیچ وقت رویاپرداز نبوده و همیشه به آینده به شکل واقع‌بینانه‌ای همراه با بدبینی نگاه می‌کرده. گفت این سال‌ها بیشتر در مورد اتفاقی که نیوفتاده خیال پردازی می‌کند.

به آسمان نارنجی و ابری نگاه می‌کنم. به خورشیدی که نیست. از خودم می‌پرسم یعنی بعد از چند سال زندگی من تسلیم آفتاب زیاد می‌شوم؟ و یا کاوه تسلیم ابر؟ 

کاوه از اتاق بیرون می‌آید و چراغ را روشن می‌کند و من را از خانه کریم‌خان پرت می‌کند بیرون. نور چشمم را می‌زند. دستم را حائل چشم‌هایم می کنم و به صورتم چین می‌اندازم. می‌گوید چطوری موش کور؟ چایی می‌خوری؟ 

یادم می‌آید چایی خوردن هم یکی از آن چیزهایی‌ست که کاوه طی سال‌های زندگی با من یاد گرفته. می‌گویم چرا که نه. 


* گیلگمش



۱۳۹۹ مرداد ۱۶, پنجشنبه

از من فقط نفرینی باقی مانده

عطرم تموم شده بود و از این فرصت استفاده کردم و از سِفورا که هی می‌گفت بیا ماه تولدت یه کادو انتخاب کن، عطر سفارش دادم.
امروز اومد. هرمس. باغی کنار نیل. بهش نگاه می‌کنم و یادم میاد اولین عطر هرمسم رو از بندر عباس خریدم، باغی در مدیترانه. ۱۲۵ هزار تومن بود و به نظرم کلی گرون میومد. واسه همین یه مدت استفاده‌ش نمی کردم و همین جوری فقط نگاهش می‌کردم. 
یادم اومد صدرا یواشکی ازش می‌زد چون بوش خیلی یونی‌سکس بود. 
بعد یاد صدرا اینقدر پررنگ شد که همه عطرها فراموش شدند و اشک جاش رو گرفت
اینجور وقت‌ها فکر می‌کنم خوبه که سالمن. گیریم اون سر دنیا و دور از من.
چی کار کردی با ما که به زنده بودن عزیزانمون اون سر دنیا دلخوشیم. 
زنده باشم ذلتت رو ببینم

۱۳۹۹ خرداد ۱۵, پنجشنبه

رخت لجن‌آلوده سرخ

الان که بیرون از گود ایران ایستاده‌ام. الان که از دور نگاه می‌کنم، بهتر نکبتی که ایران را گرفته، یا نکبتی که ایران اسمش است را می‌بینم
کثافتی که هیچ جور با هیچ کس راه نمی‌آید. لجنی که هر که را که اندکی هم دستش بهش برسد آزار می‌رساند. 
الان که بیرون از گود ایران ایستاده‌ام بیشتر از هر وقت دیگری می‌خواهم هر چه را که به خودم مربوط است از آن لجن بکشم بیرون، بروم و دیگر برنگردم. 
اینجا نوشتم که یادم باشد روزهای سیاهی آمد و من متوجه شدم بهترین کاری که در زندگی‌م کردم همین مهاجرت بود. روزهایی که هر چه  خواندم آخرش این شد که به خودم بگویم «ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش / بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش» 
روزهایی که تنها فکر زندگی‌م این شد که هر آن کس که از من باقی مانده را از آن خاک بکشم بیرون. از آن خاک لجن‌آلود سرخ از خون.  


۱۳۹۹ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

آن شب اردیبهشت یادت هست؟

چند شب پیش خوابت را دیدم. بعد یادم آمد که انگار اول اردیبهشت بود.
از آن اول اردیبهشت چند سال گذشته؟ دیگر تعداد سال‌هایی که نیستی دارد بهت می‌رسد. مرگت دارد ازت جلو می‌زند.
توی خوابم داشتم باهات صحبت می‌کردم یادم نیست در مورد چی. بعد انگار کس دیگری آمد و خوابم جور دیگری ادامه پیدا کرد.
این بار توی خواب نمی‌دانستم مرده‌ای و فکر کنم برای همین بیشتر از مصاحبتمان لذت بردم.
.
در چنین دنیایی که حتی امید اندکی به بهبودش ندارم که هیچ
در زندگی‌ای که باید بچه را بیندازی جلوی همه خطرهای عالم و بعد یکهو پشتش را خالی کنی و بمیری که هیچ
در عالمی که بچه‌ات را جلوی چشمت می‌کشند و باید سکوت کنی و هر بار از بی‌شرفی به خودت بپیچی که نه
اما در دنیایی موازی، دنیایی رنگی، دنیای که لیلای آن بیشتر می‌خندد و اینقدر آرزوی برگشتن به زهدان مادرش را ندارد، من و کا دو تا دختر داریم،
یکی را به نام آرزوی مادری برای دختری که نداشت.  
و دیگری را به یاد خواهری که نبود اما ۱۸ سال پیش در یک اول اردیبهشت مرد. 

۱۳۹۸ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

حدیث دیو و دوری از تو

چهل شب زمان زیادی‌ست؟ 
چهل شب پیش من روی تخت دراز کشیده بودم و خبر سقوط را خواندم. بقیه دقیقه‌ها را لحظه‌به‌لحظه یادم است. تمام لحظه‌های فرو ریختن آوار را. حالا فکر می‌کنم چهل شب زمان زیادی‌ست. انگار سال‌ها پیش بود که چشم‌های درخشان ری‌را هنوز می‌خندید. 
.
از آن روز دیگر هر کاری کردم «سقوط» جلوی چشمم بود. دیگر به نظرم اشتراک گذاشتن هیچ چیزی از زندگی اهمیتی نداشت. از چهل روز پیش به نظرم اگر قرار است حرفی زده شود باید در مورد سقوط باشد.
اینجا بیشتر می‌نویسم. که شاید بعدا برگردم و بخوانم. دلم حوصله اشتراک گذاشتن و صحبت کردن ندارد. حجم بزرگ و سیاه سقوط همه فضای فکر کردنم را گرفته.   

۱۳۹۸ آذر ۲۲, جمعه

چنین حتی بانگ برنیاورد بامداد خسته

این روزها که می‌گذرند بیشتر و بیشتر احساس می‌کنم دور شده‌ام. از خانواده‌ام. از بستری که خانواده‌ام در آن هستند. همین است که صحبت مشترکی نداریم. شاید هم داریم و من نمی‌خواهم یاد خودم بیاورم. یاد خودم بیاورم که از جایی آمده‌ام که الان - مثل همیشه‌ای که یادم هست، یا شاید بیشتر از همیشه- در نکبتی دست و پا می‌زند که عقل من چاره‌ای برایش پیدا نمی‌کند. خودم را قانع می‌کنم که من هم کلی مشکل دارم. خودم را قانع می‌کنم که من توان اینکه این چیزها را حل کنم ندارم. که عمر کوتاه من در این غم‌ها و فکر‌ و خیال‌ها تمام شده. 
واقعیت اما … راستش نمی‌دانم واقعیت چیست. خسته‌ام. از اینکه جزو آدم‌های مرفه حساب می‌شوم و در عین حال همیشه در حال مقایسه خودم با بقیه‌ای که بهتر از من‌اند هستم بدم می‌آید. پس بقیه کسانی که وضع‌شان از من بهتر است چه بسا اوضاع آشفته‌تری داشته باشند. آن نقطه بهینه کجاست؟ آن نقطه‌ای که از آنچه که داری راضی هستی و نه می‌خواهی بیشتر داشته باشی نه عذاب آن‌ها را داری که از تو کمتر دارند. بخشی از وجودم می‌گوید ای کاش اصلا چنین نقطه‌ای نباشد حالا که از من اینقدر دور است. 
مدتی است که دیگر نمی‌دانم هدفم چیست. هدف بلندمدتی ندارم. روزها را می‌گذرانم که گذرانده باشم. هدفم در خواندن کتاب و کوتاه کردن مو و بیرون انداختن لباس‌های کهنه می‌گذرد. تعریف عمر گران‌مایه‌ای هستم که در «چه خورم صیف و چه پوشم شتا» صرف شد. مانده‌ام فردا روز که کارت سبز را گرفتم و رفتم خانواده‌م را دیدم دیگر چه چیزی دارم که منتظرش بمانم.