۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

گریس نمی توانست توضیح بدهد یا حتی کاملا درک کند که آن چه احساس می کرد حسادت نبود، خشم بود. خشمش به این خاطر نبود که نمی توانست آن طور خرید کند یا لباس بپوشد بلکه به این دلیل بود که از دخترها انتظار می رفت چنین صفاتی داشته باشند. در واقع مردها یا به عبارتی مردم، همه ی مردم، تصور می کردند دخترها باید چنین صفاتی داشته باشند: خوشگل، عزیزدردانه، ننر، خودخواه و تهی مغز. یک دختر می بایست دارای یک چنین خصوصیتی می بود تا عاشقش می شدند، آخرسر هم این دختر خودش مادر می شد و با سوزو گداز زندگیش را وقف بچه هایش می کرد. او اگرچه دیگر خودخواه نبود اما هم چنان تهی مغز باقی می ماند. تا آخر عمرش.

اشتیاق- آلیس مونرو


۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

دلیلی مناسبی ندارم برای اینکه از سوم شخص خارج شوم*

دیروز بود نشسته بودیم داشتیم "جنگل واژگون" می خوندیم و به یه جمله که رسیدیم خندیدیم و گفتیم سالینجره دیگه! بعد هم گفتیم واسه امروز دیگه بسه بریم چایی بخوریم.
حالا کتابمون با یه نشونه تو صفحه ی بیست و پنجش منتظره که ما بریم و از ماجرای آدم هاش سر در بیاریم و سالینجر با اون سکوت مرموزش و مصاحبه های نکرده ش دیگه نیست.
.
همه ی ما یه روزی دلمون خواسته مثل هولدن بریم تو یه دشت وایسیم و بچه هایی که دارن می دون و بگیریم. دلمون خواسته مثل فرانی چِت بزنیم و خیلی شب ها که داشتیم می خوابیدیم یا همین طور که تو خیابون راه می رفتیم یاد "یک روز خوش برای موزماهی" افتادیم و از خودمون پرسیدیم چرا؟
.
فکر می کنم سالینجر یه جوری خیلی تو دل ما ها بود. دقیقا همین تو دلمون بود. انگار همین جا از توی دل ما داشت می نوشت.
.
.
* جنگل واژگون

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه


دیشب خواب دیدم بهم زنگ زدی گفتی دلت واسه م تنگ شده... این قدر به نظرم حرف عجیبی بود که حتی تو خواب هم تعجب کردم.
.
این خواب هایی که آدم یه سری آگاهی داره توش، یه جورایی جالبه .. اینکه مثلا می دونی اینی که داری تو خواب می بینی مرده ست یا با اینی که نشستی کنارش و دارین حرف می زنین قهرین!

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

اینجوریاس!


امروز از کلاس زبان که برگشتم، درو که وا کردم دیدم دو تا چایی رو میزه... پشت بندشم مامان سرشو از روزنامه ای که می خوند بلند کرد و گفت چایی می خوری برات بریزم؟!
.
* بعد هی شاکی شو چرا بهشت زیر پای مادراس! حالا اصلا اون نه ماه حاملگی و عوض کردن پوشک و بیداری های نصفه شب هیچی اگه تونستی چار تا چایی بریزی دور هم بخوریم، یه بندی تبصره ای چیزی اضافه می کنیم واسه شما! :)

As I lay dying*


خوابیدی.... من اینجا بالای سرت نشستم.   بیدار.... می تونم تا صبح حرف بزنم ... از همه چی.... در و دیوار....می تونم بیام نوک دماغتو قلقلک بدم یا اصلا اگه حوصله داشته باشم برم از تو آشپزخونه یه چوب جارو وردارم بیام فرو کنم تو دماغت..... تو می تونی غلت بزنی... مممم بذا ببینم تو چطوری می خوابی؟ دستاتو می ذاری زیر بالشتو دمر می خوابی؟ یا مدل جنین؟،... طاق باز؟... که بعد نصف شب گرمت بشه لحافو بزنی کنار،... راحت؟ یا اون قدر بپیچی دور خودت و ملافه ها که صبح که پا می شی پاچه شلوارت پیچیده باشه دور ساق پات و ... می بینی من می تونم حتی همین جا رو تختم، رو به دیوار، پشت به چراغ مطالعه میز تحریرم یه وری بشینم و به تو فکر کنم که الان خوابیدی.... راستی وقتی می خوابی عینکتو کجا می ذاری؟

.
*رمانی از ویلیام فاکنر که ترجمه ی فارسی ش هست "گور به گور"

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه


فرق مامان ها و باباها تو اینه که مامان چندبار از تو آشپزخونه داد می زنه که "کسی چایی می خوره؟" (تازه اگه سرحال باشه میاد دم در اتاق می گه "چای می نوشی؟!") اما بابا وقتی می ری تو هال و لیوان خالی شو رو میز می بینی و می گی "اِ چرا به ما نگفتی؟" می گه "تی بگمو ننداختم، تو یه بشقاب رو کابینته!"
.
* مامان چند روزه مسافرته.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

بابا- اگه منظم باشی آدم موفق تری می شی در آینده.
سپهر- تو خودت منظمی؟ همیشه که مامان داره وسیله هاتو جمع می کنه! بعدشم اصلا من شلخته! باید این طوری جلوم بگی؟
.
سپهر هم چنان کلاس چهارمه!

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

چسب ماتیکی- عکس های قدیمی- قیچی- عینک- پاکت های خالی سیگار- آبرنگ....

چه کسی پیدا می شه که از صبح تا غروب تو یه خونه ی قدیمی پر از کمد و کشو تنها باشه و بتونه جلوی وسوسه ی سرک کشیدن به کشوها رو بگیره.....

17 دی کجا بودی؟- امیررضا کوهستانی
.
منولوگش یه چیزی تو همین مایه ها بود
هر چند یه جاهاییش یه کم خسته کننده بود اما در کل من دوست داشتم!  روح مازوخیستمو یه کم ارضا می کرد :)

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

Create or Die Quietly


لازم نیست وقتی نقاشی می کنی همه چیز طبیعی به نظر برسد؛ کسی دیگر دلش هوای نقاشی های کمال الملک را نمی کند. مهم این است آن چیزی که می کشی خودت باشد. قسمتی از وجودت لابه لای رنگ ها و خط ها و سایه روشن ها باشد. خلاقیتی که این روزها بدجوری پی اش می گردم.

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه


وقتی واسم اس ام اس اومد که "je crois que dans ma vie ce seulement toi que....o" هنوز چندتایی از کلمه هاشو بلد نبودم.. اما نرفتم تو دیکشنری نگاه کنم. save ش کردم تا آروم آروم بفهمم معنی جمله چیه! وقتی فهمیدم اما دیگه مهم نبود و به قول بعضی ها! اساسا این مسائل مطرح نبود دیگه! خب ازون موقع دیگه اس ام اسی رو save نمی کنم. کلمه هایی که بلد نیستم هم همون موقع نگاه می کنم! دوست ندارم چیزهایی رو تو مغزم این ور و اون ور ببرم که گوینده/ نویسنده شون اصلا یادش نیست که هم چین حرفی رو زده/ گفته یا هر چی! *
.
تک مضراب:
خوب می دانم
که یک روز صبح
با گرمای آفتاب روی صورتت بیدار می شوی
دوش می گیری و صورتت را اصلاح می کنی
پیراهن طوسی ات را می پوشی و کرواتت رو شل شل می بندی
لیوان خالی از چای ت را سر می کشی
و در حالی که خیس عرق شده ای
مرا تنها می گذاری
 و می روی
.
* زر می زنم. همه شان همین جا توی مغزم هست! کنار باقی خاطره های خوب یا بد دیگه! چون فکر می کنم این ها خاطره های منه! فقط مال من! مثل زن حامله ای که به با طرف به هم زده و حالا که پدر بچه نیست احساس انحصاری ای نسبت به جنینش دارد.
.
پ.ن. من حالم خوبه در ضمن! روحی و اینا رو عرض می کنم :)

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه


 در راستای به خود حال دهی! رفتم آرایشگاه، حموم هم رفتم، اونم دقیقا مثل همون کاریکاتوره که در مورد حموم رفتن خانوماست! یعنی رسما ولو شدم زیر آب گرم و زمزمه ی آوازی و فکری و .... بعدشم که خب خداروشکر من یه مجموعه کرم و لوسیون دارم واسه بیرون اومدن از افسردگی :) دیگه یعنی اینکه الان بهترم!

امروز بعد از یه هفته رفتم شرکت، شب تفسیر خبر داشت وی // ا// ای! می گم "اِ! چه دو روز اول این دفعه هم ساز/ گارا/ رو آوردن هم نور/ی/ زاده !!"

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

هاپ هاپ

اتاقم شلوغه، خودم کثیفم، دماغم فین فین می کنه، ابروهام نامرتبه، سرم درد می کنه، لپ تاپم خرابه، خرید دلم می خواد، تکلیف های فرانسه م چند جلسه س مونده، کتاب نخونده دارم، فیلم ندیده.... پاچه هم می گیرم در ضمن!
 مممم الان یه هفته ست که شرکت نرفتم....

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه


امروز بعد از بیشتر از یه ماه رفتم دانشگاه. نزدیک های تعاونی مازیار رو دیدم! رفتم جلو، منو که دید قیافه ش شبیه wow شد! هی هی! بهش گفتم "گوشیشو"! (همون گوشی سامسونگ تاشویی که سال اول داشت، همون که توش فیلم اون روزی که با رضا رفتیم شهرک سینمایی بود- همون که توش اون فیلم گروه تیاتر که کلی آدم چپیده بودیم توش و هر کی یه کار می کرد، بود!) گفت "همون قدیمیه ست" (نمی دونم واقعا چرا اینو گفت! تابلو بود که من در راستای این که همونه اینو گفتم!) گفتم "مال منم همون قدیمیه ست" (که مازیار و رضا همیشه باهاش رکورد رالی می زدن!) بعد مازیارم یکی از اون نتیجه گیری های مدل خودشو کرد که "این نشون می ده نوع خاصی هستیم!" همون حالتی که می گفت "وای ما باید خوشحال باشیم که با یاشار دوستیم، چون اون مدل خاصیه!"!
خلاصه که دیدن امروز مازیار منو پرت کرد به ترم دو و اجرای "مچاله ها" و روز پنج شنبه ی بعد از امتحان ریاضی 2 و با مازیار و آناهیتا چرخیدن تو دانشگاه خلوت عصر پنج شنبه و وقت گذروندن تا ساعت چهار که بریم آمفی!

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

چه تمنای محال، خنده ام می گیرد...


دامن قهوه ای پشمی خریدم واسه خودم از جمعه بازار... کاش میومدی برنامه ای می ذاشتی... می پوشیدمش با بوت... با پلیور قهوه ای م. بعد راه می رفتیم... کفشم تق تق صدا می کرد.. همین جور راه می رفتیم و حرف می زدیم... غر می زدم .. از جرز دیوار هم ایراد می گرفتم و غر می زدم... بعد اما غرهام که تموم می شد آروم می شدم و تازه شروع می کردم به بالا پایین پریدن... دارم زر می زنم.. تو که اون شب هم به من نگفتی لباسم قشنگه... تو که اون روز گوشواره های جدیدمو هم حتی ندیدی... الان هم اگه بریم بیرون هم من دامن پشمی مو نمی پوشم!
.
اگه الان که زمستونه، من هوس کانورس قرررمز کرده باشم خیلی مسخره ست؟
=)

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه


".. اما مسیح ِ من،
وقتی تاجِ خار بر سرت زدند
تازه اولِ بهاره..."

شعری که شاعرِ عاشق پیشه برای مسیح/ علی/ نژاد گفت و آخرش هم با دوستِ مسیح روی هم ریخت و زنش و پسر چند ساله اش را تنها گذاشت... ها؟ تلخ شده ام خب! چشمِ دیدنِ خوبی هایم کور شده. گیریم که تو بنشینی روبروی من و از شعله ی سرکش بگویی!
.
خواستم بگویم شعر را از کتاب "تاج ِ خار" برداشته ام و اینکه الان دیگر اجازه چاپ ندارد. بروید بگردید ببینید کسی اگر دارد ازش بگیرید! مال ِ من دست امین-پسرخاله ام! می باشد!