۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه
به بچه هامون چی بگیم؟
۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه
آدم از دست خودش خسته میشه...
۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه
گفتا تو بندگی کن حالا فعلا تا ببینیم چی میشه!
۱۳۸۸ شهریور ۳, سهشنبه
جَنابالی؟
۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه
امروز رفتم جمعه بازار. چرخیدم و هر چی پول تو کیفم بودو خرج کردم و حسرت خوردم که چرا بیشتر پول نداشتم!
یه پیراهن بلند خریدم با گل های ریز که بالا تنه ش کش دوخت داره. جلوی آینه می ایستم و خودم رو نگاه می کنم. از ته ِ ته وجودم دلم می خواد تو خیابون با این پیراهن راه برم و آفتاب به تنم بخوره... فکر می کنم چقدر امسال به همه اصرار کردم دست جمعی بریم ترکیه... فکر می کنم چه آرزوی حقیرانه ای! که انگیزه ت از مسافرت این باشه که راه بری تو خیابون و آفتاب به پوستت بخوره و باد بپیچه تو دامنت...
امروز کلی ایده زدم واسه سفال گری.. می خوام کمتر برم شرکت. تحمل اون جو رسمی رو ندارم... می خوام برم تو کارگاه بشینم ماهی سفالی درست کنم.
نشستم ناخونامو فرنچ کردم. چند تاش کج و کوله شده اما دوسشون دارم.
می خوام بدوم... ورزش کنم... راکت تنیس م داره خاک می خوره! همین هفته می خوام برم وقت بگیرم...
تحمل خونه رو ندارم. نمی دونم من عصبی شدم. اهل منزل عصبی شدند، خلاصه اینکه تلخ شدم، چپ و راست حرفام می سوزونه... تازه کلی شم نمی گم. ازون وقتاییه که خودم رو دوست ندارم و از اراده ی ضعیفم شاکی ام... اما هی دارم به خودم می گم درست میشی... تو همین هفته شروع می کنی....
پ.ن. داشتم تو متنایی که سیو کرده بودم می گشتم (یه چیزی تو مایه های کندن زخمی که تازه سرش بسته شده!) به این رسیدم:
اون شبي كه هنوز نتيجه اعلام نشده بود. گليس داشت مي گفت چرا اينقدر منتظري و اميدوار؟ خب بديهيه كه تقلب مي شه. گليس كوبايي ه. كلن بحث مهموني خداحافظي اون شب خونه ي استادمون همين بود. رفته بودم واتيكان براي راي دادن و برگشته بودم و براي همه عجيب ترين رفتار دموكراتيكي بود كه توي زندگي شون ديده بودند كه يكي شش- هفت ساعت رفت و برگشت بره براي فقط يك راي. من اما مي گفتم كه مي خوام بعدها با افتخار بگم كه راي من هم توي اون تغيير موثر بود.
ايتاليايي ها و امريكاي لاتيني ها مي گفتن تقلب مي شه. اروپايي ها و امريكايي ها مثل من اميدوار مي گفتن ممكن نيست تقلب بشه و چيني ها مي گفتن واي چه قدر باحال كه شماها كلن مي تونيد راي بديد. ما تا حالا توي زندگي مون راي نداديم.
به مارينا و و انريكو مي گفتم ئه فك كردين ايران ايتاليا ست كه تقلب بشه؟
به گليس هم گفتم برو بابا توي كشور تو داشتن كامپيوتر جرم محسوب مي شه. شما حتي اجازه نداريد توي خونه تون كامپيوتر داشته باشيد. معلومه كه اينقدر بدبين باشي
الان توي كشور من دانستن زبان خارجي- استفاده از گوگل ترنسليت براي ترجمه- جرم محسوب مي شه.
توي همون كشوري كه يه روزي سيف الله داد معاون سينمايي وزارت ارشادش بوده و مهاجراني وزير و خاتمي رييس جمهورش بوده. مثل يه خوابه. باورم نمي شه از اون روزها فقط چهار سال يا هشت سال دور شديم- هزار سال بر ما گذشته
غروب جمعه ی صد منی!
صبح جمعه پا میشم. خونه کلی کثیفه. با صد را تقسیم کار می کنیم. اون جارو و تی می کشه، منم میرم سراغ یه خروار ظرف نشسته. ظرفا که تموم میشه یه چیزی واسه ناهار سر هم می کنم و میرم سراغ لباسایی که گذاشتم با دست بشورم و بعدشم حموم. ساعت سه میام بیرون. بچه ها رفتن دوچرخه سواری. موهامو خشک می کنم و خوش خوشان همین جور که با "سهیل نفیسی" می خونم "یار عزیز قامت بلندم..." حاضر میشم. میرم گل فروشی. سه تا رز سفید با حاشیه ی صورتی بر می دارم و میرم بیمارستان عیادت کاوه... به قول تو یک من میرم صد من برمی گردم....
سر راه خونه یه سری خرت و پرت و خوردنی می خرم که این چند روز باقی مونده رو از گشنگی نمیریم! می رسم خونه، لباسامو که عوض می کنم تازه یادم میاد که می خواستم برم بلیت تئاتر بخرم واسه دوشنبه! زنگ می زنم ساره که حرف بزنیم. از مزخرف بودن روزگار و این که نرگس داره میره و اینکه آدم وقتی دوست چندین سالش پا می شه میره و یهو می بینه تنها میشه دیگه نمی تونه هیچ دوستی ای رو اون طوری که باید پیش ببره. مثل زن و شوهری که بدون دعوا و طلاق یهو از هم جدا شن.. اون وقت دیگه نمی تونن هیچ رابطه ای رو شروع کنن.. هر چند که هم دیگه رو هم ندارن..از مزخرفی روزگار که واسه فرداتم نمی تونی برنامه ریزی کنی... که با یه بشکن یهو همه چی عوض میشه... یاد انتخاب رشته ی فوق میفتم و اینکه اگه بعد از انتخابات بود حتما یه جور دیگه انتخاب رشته می کردم.. صحبتم تموم میشه..به قول تو یک من میرم صد من برمی گردم...
نگین زنگ می زنه، می گه بازارچه هنرن. حوصله ندارم اما میرم پیششون. از بدی فروش بازارچه میگن و خوبی پاساژ پروانه. قرار می ذاریم هفته ی دیگه صبح زود باهاش برم جمعه بازار. فکر می کنم می چرخم قاطی خنزر پنزرا و یه چیزی واسه خودم انتخاب می کنم...
زنگ می زنی، شوخی شوخی حرفاتو می زنی و منم لابد حالم خوب نیست و جوری حرف می زنم که ناراحت می شی، آخرشم می گی جنبه ی شوخی ندارم...
میام خونه. حوصله ی مهمون بازی شبو ندارم. هر چند همین الانم ساعت دهه! شروع می کنم به شستن ظرفای ناهار! حتی حوصله ندارم یه حالی به خودم بدم و آهنگ بذارم... فکر می کنم به اینکه چقدر دلم می خواد فردا بی خیال همه چی بشم و نرم شرکت... صبح یه صبحانه ی باحال بخورم و بشینم واسه خودم کتاب بخونم و بچرخم... بدون اینکه عذاب وجدان خونه موندن بگیرم... حتی فکر می کنم حیف که شنبه ست وگرنه می شد رفت بلیت تئاتر هم خرید!
کارام که تموم میشه، حاضر می شم. نرفته کلی خسته م. ساعت 10.20 با صد را راه میفتیم بریم! داره چونه می زنه رضایت بدم شب اونجا بمونیم. می گم نه فردا باید برم شرکت. فکر می کنم چقدر از شنبه های شرکت.. روزمرگی کار کردن... از گذر زمان.. چقدر از همه ی همه شون حالم به هم می خوره...
نمی دونم به خاطر چیه دقیقا... دلتنگی مزخرف جمعه ها، صحبت تلفنی سر شب با تو، درد دل های قبلش با ساره، صورت بابای کاوه با اون حالتی که انگار می خواد بگه نه هیچی نیست و چند روز دیگه که کاوه مرخص شه همه چی قراره به وضع عادی برگرده....
می دونی از قبلش دلم واست تنگ شده بود. می خواستم زنگ بزنم گپ بزنیم. یا تو زنگ بزنی و حالمو بپرسی.. نمی خوام بگم تقصیر تو ه یا من. فقط می خوام بگم حس مزخرفیه آدم تلفنی با مادرش دعوا کنه وقتی سه روزه همو ندیدیم و تا دو روز دیگه هم قرار نیست برگردی از سفر.
۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه
une cohabitation difficile!
- دلم گرفته...
- چرا؟
- نمی دونم.
- مگه میشه آدم ندونه چرا دلش گرفته؟
- آره.
- نه. نمیشه! آدم حتما می دونه چرا دلش گرفته.
.
.
.
- امروز صبح داشتم فکر می کردم چه بد میشه اگه جواب کنکور بیاد یهو من قبول نشده باشم!! دلم کلی شور زد.
- وا! مگه روزانه و شبانه رو هم صد نفر نمی گیرن؟
- اوهوم. بیشتر از صد تا هم میشه!
- خب دیگه! چرا دلت شور می زد پس؟
- نمی دونم. یهو اومد تو ذهنم خب!
- وا! شور زدن نداره!
- ......
خدایا، می خوام بدونم اون موقع که داشتی آدما رو خلق می کردی منطق فازی بلد نبودی؟؟؟ آخه چقدر اکستریم؟؟!!! چقدر صفر و یک؟؟؟؟