۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه


دیروز شرکت نرفتم، یه کم زیاد خوابیدم و واسه خودم تو تخت غلت زدم! گفتم یه کاری کنم این حال بک گراند خرابم اصلاح شه! رفتم آرایشگاه و صفایی به صورتم دادم! اومدم خونه با صابون شیر داو دوست داشتنی م صورتمو شستم، بعد ماسک بادوم تلخ و هلو زدم و صورتمو ماساژ دادم و رفتم حموم. از حموم که اومدم به دست و پام لوسیون انبه و پاپایا زدم، موهامو سرم کریستال زدم و سشوار کشیدم و همین طور که می بستمشون از بوی خوب و دوست داشتنی شامپوی هد اند شولدرز لذت بردم!  تمرین های فرانسه مو حل کردم و رفتم کلاس، تو کلاس کلی انرژی داشتم و احساس کردم دارم کلی از درس می فهمم. بعد کلاس رفتم واسه خودم یه شلوارک و تاپ سبز و سفید گرفتم که واسه کلاس تنیس بپوشم و کلی واسه خودم ذوق کردم، حتی تصور کردم که آفتاب می خوره به پوست بازوهام! چشمامو بستمو احساسشون کردم! انگار نه انگار که زمین تنیس سر پوشیده ی دم کرده ی تاریک جای همه ی این تصورات رو گرفته!!!
شب صورتم رو شستم. محلول نمی دونم چی چی سوزناک رو روی دو تا جوش مسخره ی روی صورتم زدم، به دستام کرم مرطوب کننده زدم، موهامو شونه زدم، لباس خواب آبیمو پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم. یه تیکه از موهامو گرفتم جلوی دماغم و بو کردم و از بوی هد اند شولدرز لذت بردم! چشامو بستم و به خودم گفتم لبخند بزن، فردا روز بدتری ست!
پ.ن. فکر کنم احساسم خیلی دخترونه بود!

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه


یک!
-          سلام لیلا جون! می خواستم ببینم واسه امتحان فوق شما جزوه ای داری؟ واسه "ر" می خواستم.
[" ر" دختر ایشان و هم رشته ی بنده می باشند]
-والا من که صنایع امتحان ندادم- حالا کدوم گرایش می خواد امتحان بده؟!
[تریپ باری به هر جهت]
-ممم .. بهره وری!
[مامان! من فقط صنایع- صنایع و صنایع- سیستم رو می دونستم! بهره وری هم مگه داریم اصلا؟؟]
-چیزه! من دقیقا نمی دونم!
-حالا شما جزوه ای چیزی داری؟
[جزوه ی چی آخه؟؟؟] [قورت دادن آب دهان و بازیافتن اعتماد به نفس]
-والا ریاضی که من پیشنهاد می کنم کتابای آقاسی رو بخونه! منم همینو خوندم! خوبه! اگه می خواد من دارم!
-زبان تخصصی و عمومی چی؟ جزوه نداری؟ آمار؟
[اگه بدونی ما چه زبان تخصصی ای پاس کردیم اینو نمی گی که!!]
-نه، من جزوه ندارم اصلا! آمار کتاب دارم، لیبرمن. اگه می خواد بدم!
[بابا بگو خود "ر" بیاد گوشی رو بگیره دیگه چی بگم الان من!]
-البته "ر" که فکر نکنم امسال اصلا جدی بخواد فوق بده! دیگه بعد ماه رمضون که جشن عقد می خواهیم واسشون بگیریم! و دیگه حواس که واسش نمی مونه! گفتیم امسال جزوه ها رو جمع کنم واسش!!
[الان یعنی پروسه ی جزوه جمع کردن یه سال طول می کشه؟]
-اوهوم!
دو!
-لیلا آقای "ش" که دخترش هم رشته ی توه شمارتو می خواست! مثل اینکه دخترش واسه کنکور فوق می خواد مشورت کنه! منم شمارتو دادم! [یعنی الان من چی دارم که می خواد مشورت کنه!!!]
-پدر جان! ایشالله شماره ی ایرانسل رو دادین دیگه؟ استحضار دارید که خطم قطعه!
-اوه!
[ایول! من از 2 سال پیش قراره برای دختر آقای "ش" جزوه آمار گیر بیارم!]
بابا من نمی دونم چه صیغه ایه پرس و جوی کنکور فوق! بشینید بخونید دیگه!! جزوه چیه بابا! این همه کتاب خوب! والا!

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

به بچه هامون چی بگیم؟


دیشب قسمت چهارم سریال (سیرک) اعتر افات به راه بود. اینکه همگی مان می دانیم چه اتفاقی قراره بیفته و همگی هم اعصاب درست و درمون نداریم و درد معده و سردرد عصبی و اینا که دیگه دورهمیه اصلا! ولی از اونجایی که به هر حال ریشه های مازوخیسمی و کنجکاوی تو وجود هممون تا اندازه ی قابل توجهی وجود داره و باعث میشه به صورت مریض گونه ای همون طور که داریم زیر لب فحش می دیم بزنیم کانال دادگاه! و داد گاه اعتر افات رو نگاه کنیم. نه! من دیشب یه کم به خودم رحم کردم و ندیدم! شایدم چون ظهرش متن کیفرخواست و دفاعیه ی حجاریان رو خوندم و به اندازه ی کافی (باور می کنی فعلی پیدا نمی کنم! یه چیزی بین عصبانی بودن... خندیدن... مات موندن... و ضجه زدن!)
باری! دیشب، همین جور که تو ماشین نشسته بودم، داشتم فکر می کردم چی الان داره به سر کشور ما میره؟ همین طور که ما اینجا داریم زندگی عادی مونو می کنیم..گیریم وظیفه ی خودمون می دونیم بی خیال نباشیم و اخبار رو دنبال کنیم و اگه جایی پیش اومد عقیده مونو بگیم و با دوستان بشینیم چار تا فحش بدیم دلمون خنک شه یا تو خلوت خودمون غصه بخوریم... مهم نیست همه ی این کارا رو هم که بکنیم انگار کاری نکردیم وقتی تو همین لحظه ای که ما اینجاییم یه عده بیشتر از 60 روزه که معلوم نیست چه بلایی داره سرشون میاد، بیشتر از 60 روزه که از دنیای بیرون خبر ندارن... گاهی وقتا فکر می کنم ما چقدر جلو بچه هامون سرشکسته خواهیم بود! فکر می کنم می بینم چه طور همیشه واسم سوال بود ملت چی کار می کردن، چرا صداشون در نیومد 28 مرداد... حالا که می بینم چه طور مثل خر تو گل گیر کردیم، می فهمم اون وقتا هم مردم خیلی کارها کردند.
دور نشیم از حرف اصلی، فاجعه ای کنار من و تو دارد اتفاق می افتد، در او ین و منفی چها ر وز ارت کشو ر و چه و چه... دیروز و امروز و هر روز.... دلم می گیره! گیرم اونی که اعتراف می کنه عطر یا نفر ی باشه که خودش بازجوی قطب زا ده بود...
پ.ن. مسلما مشخصه که اینو چند شب پیش نوشتم دیگه!

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

آدم از دست خودش خسته میشه...


کلا down  هستیم.... بعضی ها قربانشان بروم خوووووب بلدند غروب جمعه ای گند بزنند به احوالات آدم!
فعلا dekalog (موسیقی فیلم ده فرمان) گوش می کنم و خاطره ها رو نبش قبر می کنم و واسه خودم دل می سوزونم!

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

گفتا تو بندگی کن حالا فعلا تا ببینیم چی میشه!


بعضی وقتا یه سری کارها، یه سری حرف ها دل آدمو به درد میارن... اینکه می گم به درد میارن یعنی انگار تو اون لحظه دردشو به وضوح حس می کنی! میزانسن کلیشه ایش اینه که یه حرفی رو می شنوی ایستادی یهو احساس کنی پاهات توان نداره و بشینی.. یا اگه حرف سنگین تر باشه، مات بمونی و بدون اینکه پلک بزنی به طرفت نگاه کنی و اشکات همین جوری بریزه!
بگذریم... چند ماهیه حالم به صورت بک گراند گرفته ست و به زور دارم سعی می کنم به خودم تلقین کنم موجود بسیااااار قوی ای هستم و از پس همشون برمیام... اما خب دو روزه حالم عود کرده.. امروز همین جوری نیت کردم واسه خودم فال حافظ گرفتم "گفتم غم تو دارم" اومد یعنی با دماغ! رفتم تو دیوار! یعنی از این شعر حال گیرانه تر نبود. منتهی الیه بدبختی به نفر می تونه باشه این شعر. منتهی الیه ذلیلی، مظهر بیچارگی، آویزون بودن به معشوق و محل سگ ندیدن... هیچ وقت از این شعر خوشم نمیومد... همیشه دلم می خواست یه دل سییییر واسه حافظ گریه کنم سر ِ این غزل، فکر کنم حافظ بهم گفت اخمخ! من که مردم بشین واسه خودت گریه کن =)
پ.ن. هی نگاه کردم بلکم یه بیت به عنوان مختص کلام پیدا کنم دیدم ای بابا! دست رو دلم نذار، همش شرح مصیبته!!! حتی اونجاش که میگه این غصه هم سرآید، انگار میگه زمان می گذره عادت می کنی.. نه اینکه مثلا دوران خوب می خواد بیاد و از این چیزا، خلاصه میگه منتظر هپی اندینگ و اینا نباش!!

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

جَنابالی؟


خیلی حوصله ی روزنامه خواندن ندارم، مگر اینکه شرایط خاصی باشه و چشمم بخوره به تیتر خاصی و مامانی یا بابایی (این ی ها یای نکره می باشند نه تحبیب! با این قد و قواره و سن دیگه از ما گذشته بگیرم بابایی! واللا) بگه این خبر رو بخون و از این قبیل وقایع! خونه ی ما هم که خدا خیرمان دهاد این قدر روزنامه همه جاش ریخته که دنبالش هم نباشی بالاخره یه چیزایی می خونی! (هنر ما در اینه که 4 برگ روزنامه رو جوری پخش می کنیم که تو گویی آرشیو روزنامه رو پاچیدیم تو هال!) خلاصه اینکه چند روز پیش همین جوری چشم به یه تیتری خورد که این قدر عجیب بود که کل مطلب رو خوندم! قضیه از این قرار بود که رئیس پلیس استان خوزستان یا یک همچو مقامی در راستای قتل های سریالی زنان در شهرهای آبادان و اخیرا خرمشهر اعلام کرده اند که امنیت این استان هییییچ مشکلی نداره و اینا! نکته ی جالب (تو بخون گریه آور!) بیانات ایشون اینه که گفتن یعنی چی ما که نمی تونیم واسه هر زنی یه مامور بذاریم! (یعنی کم مونده بود مشتش از وسط صفحه بپره بیرون بخوره تو صورت خواننده!) اینایی هم که به قتل رسیدن خودشون بی احتیاطی کردن از محل های نا امن رد شدن!! بعد من موندم چه طور به ذهن (کجا؟؟؟) این آقای مقامات خطور نکرده که می تونن برای محل های نا امن این شهرها مامور بذارن یا شاید کلا ملت رو درازگوش فرض کردن یا شاید ما عادت کردیم؟؟ یعنی یه عده آدم رو به صورت سریالی کشتن بعد آقا اومدن اعلام کردن خیلی هم خوب عالی!! دوشواری؟؟؟

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه


یه حرفی که همیشه تو بحث های سیاسی گفته میشه اینه که ا.ن از سر ملت ایران هم زیادیه یا اگه ملت خیلی اعصاب داشته باشن و calm و با اتیکت باشن می گن ا.ن برآیند ملت ایرانه و از این قبیل.
این روزها خیلی فکر می کنم به اینکه اخلاق های ما چقدر شبیه اخلاق های دولت مردای ماست. به اینکه چقدر از زیر کار در میریم؟ دروغ می گیم؟ دو رو هستیم؟
میونه ی خیلی خوبی با دروغ ندارم. یعنی خیلی درک نمی کنم چرا برای رسیدن به یه مقام بالاتر یا وضعیت بهتر باید دروغ گفت... اما این روزا یه خاطره از دوران دبیرستان بدجوری اعصابمو خرد می کنه.
هر سال مدرسه مون به مناسبت دهه س فجر، کارگاه علوم داشتیم و کنارشم یه سری سمینار. هر کلاسی هم سهمیه داشت تو دو تا یا سه تا سمینار شرکت کنه و هر سال لیست سمینارها رو می دادن به کلاس ها و بچه ها هم رای می دادن و... سال اول که مریض بودم و دهه ی فجر خونه خوابیده بودم و در نتیجه نمی دونم چی شد و چه سمیناری رفتیم. سال دوم که لیست ها رو دادن، دونه دونه از میز اول، جلوی سمیناری که می خواستیم ضربدر می زدیم و آخرشم مسلما واسه دو تا سمیناری که بیشترین رای رو آورده بودن اجازه ی کلاسمونو از معلم هامون می گرفتن. عرضم به حضورتون که زنگ تفریح بود و ما هم داشتیم نوبتی ضربدرامونو می زدیم و رای هامونو می دادیم.. سمیناری که من و خیلی های دیگه دوست داشتیم "سرگذشت ریاضیات" ِ پرویز شهریاری بود و یه نمایش عکس های نجومی ِ "بابک امین تفرشی" (سمینار نه حالا شما یه اسمی واسش بذار!). خیلی هم رای آورده بود و دیگه مطمئن بودیم که رای میاره. دو ردیف از سه ردیف رای داده بودن که معلم اومد سر کلاس (لحظه لحظه داریم به فاجعه نزدیک تر می شیم و من بعد از گذشت 8 سال هنوز یه لرزش خفیفی تو خودم حس می کنم وقتی دارم به اون روز فکر می کنم!) داشتم می گفتم، معلم اومده بود و قرار شد که باقی بچه ها هم همون طور سر جاشون رای شونو منظور کنن! حدود سه چهار نفر (و نه بیشتر) از بچه ها همون موقع که ما داشتیم تبلیغ امین تفرشی رو می کردیم هی می گفتن به سمینار نمی دونم چی چی کاریکاتور "پارین" رای بدین (پارین یکی از بچه های مدرسمون بود و دوست می شه گفت صمیمی اونا!) اما خلاصه بعد از دو سوم رای گیری ها معلوم شد پارین نتونسته با امین تفرشی رقابت کنه!
دارم مقدمه چینی می کنم و لفتش می دم که نرم سر ته ماجرا... ته ماجرا اینه که همون اول کلاس یکی از اونا! (که می تونین گ صداش کنین) اجازه گرفت و با برگه ی مذکور رفت بیرون و بعدا هم فهمیدیم کلاس ما تو قراره بره سمینار سرگذشت ریاضیات و کاریکاتور. و سحر هم که جلوی گ می نشست گفت ضربدرای نازنین ما رو جلوی سمینار نجوم لاک گرفتن و به همین مسخرگی و من در کمال ناباوری رفتم به گ و ن گفتم و اونا نگاه از بالا تا پایینی به من کردن و هیچ جوابی ندادن و من به آنت گفتم باور نمی کنم واسه خاطر یه سمینار زپرتی یه نفر یه هم چین کاری کنه و الان که دارم اینا رو می گم خیلی دارم خودم رو کنترل می کنم. فکر کنم بتونین احساس یه دختر 16 ساله ای که هنوزم که هنوزه فکر می کنه آدما خیلی مهربونن و وقتی هم چین بلایی سر انتخابش میارن درک کنین.
گ عمران دانشگاه خودمون خوند و امسال هم اپلای کرد. فکر کنم یه دانشگاهی تو کانادا ادمیشن گرفت. شاید تو این انتخابات رای داد و بعدشم عصبانی شد. شاید بره کانادا و همون جا بمونه و هر وقت حرف از ایران می شه سرشو با تاسف تکون بده و بگه ایرانیا لیاقتشون بیشتر از ایناییه که الان بالاسرشونن. شاید تا مجبور نشه نگه ایرانیه و تازه اونو هم با یه تُن آروم که به سختی شنیده میشه و کلی شاید دیگه.
این روزا خیلی درگیر اینم که ا.ن برآیند ما هست یا نه!
پ.ن. کاش میشد این خاطره رو از ذهنم پاک کنم... تو تمام این چند سالی که از دوم دبیرستان می گذره نتونستم ذره ای حتی کمرنگش کنم.

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

امروز رفتم جمعه بازار. چرخیدم و هر چی پول تو کیفم بودو خرج کردم و حسرت خوردم که چرا بیشتر پول نداشتم!

یه پیراهن بلند خریدم با گل های ریز که بالا تنه ش کش دوخت داره. جلوی آینه می ایستم و خودم رو نگاه می کنم. از ته ِ ته وجودم دلم می خواد تو خیابون با این پیراهن راه برم و آفتاب به تنم بخوره... فکر می کنم چقدر امسال به همه اصرار کردم دست جمعی بریم ترکیه... فکر می کنم چه آرزوی حقیرانه ای! که انگیزه ت از مسافرت این باشه که راه بری تو خیابون و آفتاب به پوستت بخوره و باد بپیچه تو دامنت...

امروز کلی ایده زدم واسه سفال گری.. می خوام کمتر برم شرکت. تحمل اون جو رسمی رو ندارم... می خوام برم تو کارگاه بشینم ماهی سفالی درست کنم.

نشستم ناخونامو فرنچ کردم. چند تاش کج و کوله شده اما دوسشون دارم.

می خوام بدوم... ورزش کنم... راکت تنیس م داره خاک می خوره! همین هفته می خوام برم وقت بگیرم...

تحمل خونه رو ندارم. نمی دونم من عصبی شدم. اهل منزل عصبی شدند، خلاصه اینکه تلخ شدم، چپ و راست حرفام می سوزونه... تازه کلی شم نمی گم. ازون وقتاییه که خودم رو دوست ندارم و از اراده ی ضعیفم شاکی ام... اما هی دارم به خودم می گم درست میشی... تو همین هفته شروع می کنی....

پ.ن. داشتم تو متنایی که سیو کرده بودم می گشتم (یه چیزی تو مایه های کندن زخمی که تازه سرش بسته شده!) به این رسیدم:

اون شبي كه هنوز نتيجه اعلام نشده بود. گليس داشت مي گفت چرا اينقدر منتظري و اميدوار؟ خب بديهيه كه تقلب مي شه. گليس كوبايي ه. كلن بحث مهموني خداحافظي اون شب خونه ي استادمون همين بود. رفته بودم واتيكان براي راي دادن و برگشته بودم و براي همه عجيب ترين رفتار دموكراتيكي بود كه توي زندگي شون ديده بودند كه يكي شش- هفت ساعت رفت و برگشت بره براي فقط يك راي. من اما مي گفتم كه مي خوام بعدها با افتخار بگم كه راي من هم توي اون تغيير موثر بود.

ايتاليايي ها و امريكاي لاتيني ها مي گفتن تقلب مي شه. اروپايي ها و امريكايي ها مثل من اميدوار مي گفتن ممكن نيست تقلب بشه و چيني ها مي گفتن واي چه قدر باحال كه شماها كلن مي تونيد راي بديد. ما تا حالا توي زندگي مون راي نداديم.

به مارينا و و انريكو مي گفتم ئه فك كردين ايران ايتاليا ست كه تقلب بشه؟

به گليس هم گفتم برو بابا توي كشور تو داشتن كامپيوتر جرم محسوب مي شه. شما حتي اجازه نداريد توي خونه تون كامپيوتر داشته باشيد. معلومه كه اينقدر بدبين باشي

الان توي كشور من دانستن زبان خارجي- استفاده از گوگل ترنسليت براي ترجمه- جرم محسوب مي شه.
توي همون كشوري كه يه روزي سيف الله داد معاون سينمايي وزارت ارشادش بوده و مهاجراني وزير و خاتمي رييس جمهورش بوده. مثل يه خوابه. باورم نمي شه از اون روزها فقط چهار سال يا هشت سال دور شديم- هزار سال بر ما گذشته

غروب جمعه ی صد منی!

صبح جمعه پا میشم. خونه کلی کثیفه. با صد را تقسیم کار می کنیم. اون جارو و تی می کشه، منم میرم سراغ یه خروار ظرف نشسته. ظرفا که تموم میشه یه چیزی واسه ناهار سر هم می کنم و میرم سراغ لباسایی که گذاشتم با دست بشورم و بعدشم حموم. ساعت سه میام بیرون. بچه ها رفتن دوچرخه سواری. موهامو خشک می کنم و خوش خوشان همین جور که با "سهیل نفیسی" می خونم "یار عزیز قامت بلندم..." حاضر میشم. میرم گل فروشی. سه تا رز سفید با حاشیه ی صورتی بر می دارم و میرم بیمارستان عیادت کاوه... به قول تو یک من میرم صد من برمی گردم....

سر راه خونه یه سری خرت و پرت و خوردنی می خرم که این چند روز باقی مونده رو از گشنگی نمیریم! می رسم خونه، لباسامو که عوض می کنم تازه یادم میاد که می خواستم برم بلیت تئاتر بخرم واسه دوشنبه! زنگ می زنم ساره که حرف بزنیم. از مزخرف بودن روزگار و این که نرگس داره میره و اینکه آدم وقتی دوست چندین سالش پا می شه میره و یهو می بینه تنها میشه دیگه نمی تونه هیچ دوستی ای رو اون طوری که باید پیش ببره. مثل زن و شوهری که بدون دعوا و طلاق یهو از هم جدا شن.. اون وقت دیگه نمی تونن هیچ رابطه ای رو شروع کنن.. هر چند که هم دیگه رو هم ندارن..از مزخرفی روزگار که واسه فرداتم نمی تونی برنامه ریزی کنی... که با یه بشکن یهو همه چی عوض میشه... یاد انتخاب رشته ی فوق میفتم و اینکه اگه بعد از انتخابات بود حتما یه جور دیگه انتخاب رشته می کردم.. صحبتم تموم میشه..به قول تو یک من میرم صد من برمی گردم...

نگین زنگ می زنه، می گه بازارچه هنرن. حوصله ندارم اما میرم پیششون. از بدی فروش بازارچه میگن و خوبی پاساژ پروانه. قرار می ذاریم هفته ی دیگه صبح زود باهاش برم جمعه بازار. فکر می کنم می چرخم قاطی خنزر پنزرا و یه چیزی واسه خودم انتخاب می کنم...

زنگ می زنی، شوخی شوخی حرفاتو می زنی و منم لابد حالم خوب نیست و جوری حرف می زنم که ناراحت می شی، آخرشم می گی جنبه ی شوخی ندارم...

میام خونه. حوصله ی مهمون بازی شبو ندارم. هر چند همین الانم ساعت دهه! شروع می کنم به شستن ظرفای ناهار! حتی حوصله ندارم یه حالی به خودم بدم و آهنگ بذارم... فکر می کنم به اینکه چقدر دلم می خواد فردا بی خیال همه چی بشم و نرم شرکت... صبح یه صبحانه ی باحال بخورم و بشینم واسه خودم کتاب بخونم و بچرخم... بدون اینکه عذاب وجدان خونه موندن بگیرم... حتی فکر می کنم حیف که شنبه ست وگرنه می شد رفت بلیت تئاتر هم خرید!

کارام که تموم میشه، حاضر می شم. نرفته کلی خسته م. ساعت 10.20 با صد را راه میفتیم بریم! داره چونه می زنه رضایت بدم شب اونجا بمونیم. می گم نه فردا باید برم شرکت. فکر می کنم چقدر از شنبه های شرکت.. روزمرگی کار کردن... از گذر زمان.. چقدر از همه ی همه شون حالم به هم می خوره...

نمی دونم به خاطر چیه دقیقا... دلتنگی مزخرف جمعه ها، صحبت تلفنی سر شب با تو، درد دل های قبلش با ساره، صورت بابای کاوه با اون حالتی که انگار می خواد بگه نه هیچی نیست و چند روز دیگه که کاوه مرخص شه همه چی قراره به وضع عادی برگرده....

می دونی از قبلش دلم واست تنگ شده بود. می خواستم زنگ بزنم گپ بزنیم. یا تو زنگ بزنی و حالمو بپرسی.. نمی خوام بگم تقصیر تو ه یا من. فقط می خوام بگم حس مزخرفیه آدم تلفنی با مادرش دعوا کنه وقتی سه روزه همو ندیدیم و تا دو روز دیگه هم قرار نیست برگردی از سفر.


۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

une cohabitation difficile!

- دلم گرفته...

- چرا؟

- نمی دونم.

- مگه میشه آدم ندونه چرا دلش گرفته؟

- آره.

- نه. نمیشه! آدم حتما می دونه چرا دلش گرفته.

.

.

.

- امروز صبح داشتم فکر می کردم چه بد میشه اگه جواب کنکور بیاد یهو من قبول نشده باشم!! دلم کلی شور زد.

- وا! مگه روزانه و شبانه رو هم صد نفر نمی گیرن؟

- اوهوم. بیشتر از صد تا هم میشه!

- خب دیگه! چرا دلت شور می زد پس؟

- نمی دونم. یهو اومد تو ذهنم خب!

- وا! شور زدن نداره!

- ......

خدایا، می خوام بدونم اون موقع که داشتی آدما رو خلق می کردی منطق فازی بلد نبودی؟؟؟ آخه چقدر اکستریم؟؟!!! چقدر صفر و یک؟؟؟؟