۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

عجب بالا و پایین داری ای چرخ...

یک-    عروسی آناهیتا ست. از این سر تا آن سر این کشور پهناور 10 ساعت پرواز و معطلی توی فرودگاه است و سه ساعت اختلاف زمانی. خوشحالم. فکر می‌کنم به آخرین باری که من و آرش و آناهیتا کلی وقت با هم می‌گذراندیم.
دو-     شب اول ولو شدم روی کاناپه خانه‌شان، مریم ایمیل می‌زند که دیروز نامزد کردیم. خوشحال می‌شوم. اینقدر احساساتی و نازک هستم که نزدیک است گریه‌م بگیرد.
سه-   توی فرودگاه نشسته‌ام. سه ساعت تا پرواز بعدی مانده. از عروسی برگشته‌ام و کمتر از یک هفته دیگر باید بروم ایران. فیسبوک را باز می‌کنم. همان اول پست آناهیتا (یک آناهیتای دیگر) را می‌بینم. عکسش لود نمی‌شود اما قلبم می‌ریزد. سریع کامنت‌ها را می‌خوانم. قلبم تند تند می‌زند. نازکم و احساساتی. اشکم می‌ریزد پایین، برایش می‌نویسم تسلیت می‌گویم و همان وقت برای برای هزارم از کلمه تسلیت و عجز خودم حالم به هم می‌خورد.
-    چرخ گردون حالم را بد می‌کند. یک آناهیتایم عروسی می‌کند، یک آناهیتایم پدرش را از دست می‌دهد. 

۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

این‌طور باید باشه؟

صبح بیدار می‌شی تو اینستاگرام می‌بینی بله یه طوفانی‌ هم اومده وقتی تو خواب بودی! یه کم می‌گذره می‌بینی هیچکس آنلاین نیست! زنگ می‌زنی خونه و بعدش هم اسکایپ می‌کنی و مطمئن می‌شی همه‌ سالم‌ند! یه ساعت بعدش تو اینستاگرام با یه عکس مواجه می‌شی با این مضمون که درخت افتاده رو ماشین داداشت! 

۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

.


قرار بود دور هم جمع شیم که در مورد چیزهایی که به ذهنمون می‌رسه در مورد وبلاگ صحبت کنیم. فکر کرده بودم از این جوری نشستن و کاسه چه کنم دست گرفتن بهتره! یه کم دیر رسیده بودم. یکی که بعدا فهمیدم اهل هلنده خودش رو معرفی کرده بود و والریا که اسپانیایی بود داشت در مورد سفرهایی که رفته بود می‌گفت. بعد هم یه خانومی که ایتالیایی بود و سه تا بچه داشت در مورد وضعیتش گفت. از اینکه چه درگیری‌هایی داشته واسه پیدا کردن مدرسه و بچه‌هاش که شاکی بودن که از دوستاشون جدا شدن. نوبت دختر چینیه شد. عادت داشت آخر بعضی از جمله‌هاش بگه یا! یه جوری که انگار داره یه پرفورمنسی اجرا می کنه و ما هم متعجب می‌شیم از اون جمله‌ش و باید بعدش بگه یا! لهجه‌ش مثل اکثر چینی‌ها بد بود. گفت من چهار ساله اینجام، یا! چهار سال... یه مدت تو موزه دانشگاه کار داوطلبانه کردم، یا! جالب بود! وسط حرفاش یه دختر جدید اومد و من خوشحال شدم که خودم آخرین نفر نبودم. خودش رو معرفی کرد و گفت مال روسیه ست. روزنامه‌نگاره و برای روزنامه‌های کشور خودش کار می‌کنه. خانوم ایتالیاییه گفت خب چرا واسه روزنامه‌های اینجا نمی‌نویسی. دختره گفت آخه انگلیسی‌م خوب نیست در حدی که مقاله بنویسم. خانوم ایتالیاییه گیر داد خب بده ترجمه کنن! فرهنگ فضول ایتالیایی با فرهنگ یخچال روسی درگیر شده بود (فرهنگ؟ یا من الکی می‌خوام طبقه‌بندی کنم؟) دختره یه جوابی داد که یا من نفهمیدم چی گفت، یا اون سوال زنه رو نفهمید یا خواست یه جواب پرتی بده! خانومه هم شونه‌ها و ابروهاش رو انداخت بالا که یعنی من که قانع نشدم! حالا هر چی!
خانوم هلندیه از دختر روسه پرسید کجای روسیه زندگی می‌کنی، انگار که حالا همه جای روسیه رو وجب به وجب بدونه! دختره هم گفت فلان جا! که خب طبعا کسی نمی‌دونست! بعد دختره فکر کرد لابد باید بیشتر توضیح بده. گفت نزدیک ژاپنه! بعد همه گیج‌تر نگاش کردن که مگه اصلا روسیه نزدیک ژاپنه! اینه که بلند شد رفت طرف نقشه، یه جا بالای ژاپن رو نشون داد و گفت اینجا! بعد روسیه به اون پهنی رو نشون داد و گفت اینا همه‌ش روسیه ن! بعد با خنده دستش رو گذاشت رو کریمه و گفت اینم روسیه ست. و حرفش رو ادامه داد که من اینجا زندگی کردم، بعدش ده سال مسکو بودم بعد اومدم اینجا! بعد من حرص خوردم که چه با خنده داره می‌گه اینجا هم روسیه ست! فکر کردم بهش بگم می‌دونی چخوف هم تو کریمه ازدواج کرده؟ زنش مال اونجا بوده؟ بعد فکر کردم خب مگه ما نمی‌گیم چخوف روسه؟ می‌گیم اوکراینیه؟! بعد تصمیم گرفتم به حرف‌ها گوش کنم و به خودم و دختر روسه و زن ایتالیاییه گیر ندم.
دختر روسه داشت در مورد آموزش اسب‌سواری صحبت می‌کرد (یا من انگلیسی‌م داغون بود و نمی‌فهمیدم که در مورد چی داره صحبت می‌کنه!) وسطش گفت من همین‌جا زندگی می‌کنم، پالوآلتو. بعد همون موقع زن ایتالیاییه پرسید کجا؟ دختره جا خورد، گفت پالوآلتو، اما اگه می‌خواین دقیق‌تر بدونین خیابون فلان! یه جوری که یعنی زن حسابی یه ساعت هم نیست همدیگه رو می‌شناسیم آدرس خونه‌م رو می‌خوای چی کار! من و دختر اسپانیاییه و چینیه هم داشتیم نگاهشون می‌کردیم که عاقبتشون چی می‌شه! زن ایتالیاییه گفت نه منظورم همون شهر بود فقط! خانوم مسئول وبلاگ سعی کرد بحث رو جمع و جور کنه. گفت خب حالا بگید هر کی می‌خواد در مورد چی بنویسه. هر کدومشون کلی ایده دادن. خانوم ایتالیاییه که اصلا دل پری داشت انگار! از اینکه خونه‌شون رو تو رم اجاره دادن تا پیدا کردن مدرسه بچه‌هاش رو می‌خواست بنویسه. نوبت من شد گفتم من درگیرم. من هنوز به هیچ تصمیمی نرسیدم که در موردش بنویسم. من همه‌ش دارم نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم چی کار کنم. من ... خانومه با هیجان گفت وای همینا رو بنویس!