۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

همه ی خیالات من


راست میگی لابد... آدم بعضی رفتارها رو نمی تونه بخواد... نمی تونه انتظار داشته باشه... جنس اون رفتارها جوریه که نمیشه خواستتشون
راستی کفشای کانورسمو شستم... حق با تو بود؛ تمیزشون قشنگ تره... این قدر که نیستی شاید تا اون موقع که همو دیدیم دوباره کثیف شده باشه


۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

من نمی دونم چرا هیچ جوری سلطنت طلب ها رو نمی تونم درک کنم! نمی فهمم چه جوری یارو تنها امیدش رضا پهلویه!!ه


در ضمن من خیلی خیلی خیلی عصبانی می شم یکی به مجاهدین میگه منافقین! نمی دونم واقعا چرا!ه




۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

وقت هایی که از خواب بیدار می شم و از خوابی که دیدم یه لبخند می زنم و دوباره می خوابمو خیلی دوست دارم، حتی اگه بعدش از دلتنگی خفه شم

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

هی شازده کوچولو! میس یو

یک:ه


دیشب کلی کار باید می کردم. حسش نبود اما. دلم گرفته بود. با دلتنگی خوابیدم و وقتی بالاخره خوابم برد یهو از خواب پریدم، یادم اومد زیر کتری رو خاموش نکردم. طبق معمول ِ از خواب پریدنم، سردرد گرفتم و دوباره با دل گرفته، درحالی که شقیقه هامو فشار می دادم خوابیدم. شب خواب دیدم. یادم نیست چی بود اما دل گیرانه بود. وقتی بیدار شدم انگار قبلش تو یه فضای سنگین بودم. خاکستری! صبح که پا شدم گزارش های نیویورک رو دیدم. بهتر شدم. دیگه به اندازه ی دیشب دلتنگ نبودم اما هنوزم دوست داشتم بگم هی شازده کوچولو میس یو!ه

دو:ه

امروز بعد از حدودا یه ماه اومدم دفتر بالا. پنج شنبه که شرکت خلوته. پشت میز خودم که پشت به جمعیتو رو به پنجره با منظره ی برج میلاده، نشستم. دارم تو اینترنت سرچ می کنم واسه اطلاعات طرح توجیهی و دارم واقعا یه چیزای خوبی پیدا می کنم. شنبه باید گزارش آماده باشه. یهو سرمو بلند می کنم، می بینم شیشه ی پنجره خیسه و قطره های بارون دارن توب توب می خورن به شیشه! همون لحظه به آسمون خاکستری نگاه می کنم، یه رعد گنده می زنه. می خندم. دارم آهنگ شمال رضا یزدانی رو گوش می کنم. چقدر همین الان دلم شمال می خواد.






۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

مثل الان که اینجایی

واسه یه کاری رفتم سراغ تقویم رومیزی- دیدم زیر صفحه ی امروز نوشته آغاز جنگ تحمیلی 1359 هجری شمسی- آغاز هفته دفاع مقدس.


یه جوری شدم. فکر اینکه 29 سال پیش هم چین روزی ملت داشتند کار و بار روزانه شونو انجام می دادند و یهو... مثل همین الان که پشت میزت نشستی، روی تختت ولو شدی، مامانت رفته خرید، بابات سر کاره... یه همچین روزی.


شعر ناب و دود عود

مشکاتیان مرد.


آخر هفته پیش آنت بودم. رندان مست رو خریده بود. داشتیم گوش می دادم یهو قطعش کردم گفتم تا وقتی آستان جانان هست آدم دلش نمیاد هیچ چی دیگه گوش کنه. مشکاتیان بزنه، شجریان بخونه.... دارم خاطراتمو مرور می کنم از آستان جانان- بیداد- دود عود.... حیف بود. خیلی.


۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

سبز! سبزکم رنگ! سبز پر رنگ! سبز مغز پسته ای! سبز لجنی!

این روزها و تو این جریانات، چند نوع موضع گیری وجود داره. یه عده ای این طرفی اند و موافقند. یه عده ای هم اون طرفی اند و مخالفند. یه عده ای هم هستند که اون طرفی نیستند اما با این حرکت مردم مخالفند و می گن این حرکت ها پشتش بینشی نیست و معمولا هم با لحن تحقیر کننده ای هم می گن. (شایدم این برداشت من باشه) راستش رو بگم این که پشت این حرکت بینشی هست یا نه فکر من رو خیلی به خودش مشغول کرده. وقتی به این فکر می کنم که چرا این اتفاق افتاد و کلا قضیه از کجا شروع شد، می بینم این مردم (منظورم مردمیه که رای دادند- به مو سو ی یا کر و بی) خیلی کوتاه اومده بودند از خواسته هاشون. می دونستند انقلاب پدیده ی خوبی نیست. می دونستند این که یه نیروی خارجی مثل آمریکا بیاد و سعی کنه حکومت رو اصلاح کنه نتیجه ی خوبی نداره. (مسلما منظورم همه ی مردم نیست- وگرنه ما اگه به زعم وزارت کشور سیزده میلیون و سیصد هزار نفر آدم با سطح آگاهی بالا داشتیم که الان وضعمون این جوری نبود) به قول سو ر نا ها شمی (دانشجوی شرکت کننده تو تحصن دانشگاه زنجان که سر همین مسئله ستاره دار شد و حکم زندان هم گرفت) کرو بی (و همین طور مو سو ی) قهرمان ما نبودند، بلکه نزدیک ترین گزینه به کف مطالبات ما بودند. بگذریم. منظورم اینه که ما خیلی کوتاه اومدیم و خواسته هامونو تعدیل کردیم و قبول کردیم برای ساختن باید از همین انتخا با ت نصفه و نیمه و گزینه های سرند شده ای که داریم شروع کنیم. اما اتفاق هایی که بعدش افتاد، ما رو به این سمت هل داد. در واقع مردم معترض به نتیجه ی انتخابات هیچ چاره ی دیگه ای نداشتند. اینکه می گم هیچ چاره ای واقعا بهش باور دارم. روز شنبه ی بعد از انتخا با ت که همه تو بهت بودند، کتک زدن مردم، هیچ چاره ای نذاشتن جز اینکه علاوه بر اعتراض به نتیجه ی انتخ ا بات نسبت به برخورد وحشیانه ی پلیس ها و لباس شخصی ها هم معترض بشیم. (واقعا هر چی فکر می کنم می بینم هیچ عکس العمل دیگه ای نمی شده نشون داد، مثل اینکه حقتو بخورن، بعدشم بزنن تو گوشت! بعد تو واقعا ساکت می مونی یا آسمون رو به زمین میاری؟) با حرف های یک شنبه ی رئیس جمهور (منظورم همون خس و خاشاک معروفه) مردم جری تر شدند، و البته عکس العملشون راه پیمایی آرام روز دوشنبه بود. وقتی اون رو هم به خشونت کشیدند... (واقعا چه راه دیگه ای می موند واسه مردم ِ کتک خورده ی مصیبت دیده؟)


می خوام بگم آره، ما آمادگی و آگاهی حرکت حزبی و هدفمند رو نداشتیم. ما می خواستیم با اصلاحات وضعیت کشور رو آروم آروم درست کنیم. باور داشتیم تو قدم اول، کشورمون به یه ثبات اقتصادی نیم بند و بالا بردن کیفیت زندگی نیاز داره... اما حکومت ما رو مجبور کرد به ادامه دادن این بازی خطرناک (با کوتاه اومدن و دست از بازی کشیدن، مجبور به تحمل حکومت نظامی می شدیم که به مراتب خطرناک تر از حکومت آخو/ندی ه) مردم رو توی وادی ای انداختند که شعار "رای من کو؟" به "مرگ بر..." تبدیل بشه.

خیلی فکر کردم رو اینکه این "ما رو مجبور کردند" هایی که استفاده می کنم درسته یا نه. متاسفانه باور دارم که درسته. باور دارم حرکت "آقایون" مردم رو مجبور به این واکنش ها کرد. رک بگم کسایی که جنبش سبز (هر اسم دیگه ای می خوای می تونی روش بذاری، من خودم هیچ وقت از این کلمه استفاده نکردم!) رو مسخره می کنند رو نمی فهمم. نمی فهمم وقتی سر هیچ هم وطن منو/ هم کلاسی منو/ برادر منو می کشند و بعد شهیده ی حجاب رو علم می کنند و از بیدادگری حقوق بشر اروپایی داد سخن سر می دن چه عکس العملی باید نشون داد؟ دیروز (جمعه) حول و حوش ساعت سه در خونه ی ما رو محکم کوبیدند. (خونه ی ما حوالی هفت تیره) اولین کاری که کردم این بود که با آیفون درو باز کردم و بعدش رفتیم دم در. چند تا از همسایه ها هم اومده بودند. خب! یه عده که داشتن فرار می کردند ریختند تو حیاط. ما دم در ایستادیم و دیدیم که چند نفری چه جوری یه پسر جوون رو می زدند. دیدم که خونش می ریخت کف کوچه ای که من هر روز ازش رد می شم. دیدم چند تا موتور سوار دو ترک با چوب و زنجیر اومدند، خندیدند، با هم دست دادند، فریاد زدند "ماشالله"، جواب دادند "حزب الله"! گفتند روزتون قبول و من، من هیییچ غلطی نتونستم بکنم. خجالت کشیدم. یه لحظه برگشتم و دیدم مهنوش داره گریه می کنه. خجالت کشیدم از حضور بی مصرفم اونجا که هیچ کاری نمی تونم بکنم و فکر کردم شاید مرگ بر گفتن ها و حضور داشتن ها کمترین کاری باشه که بتونم انجام بدم. (..زیرا که نفرین بی ریا ترین پیام آور درماندگی ست)

بهمون می گن چرا الله اکبر می گین؟ نمی فهمم چرا متوجه نمی شن که می خواهیم نشون بدیم ما از همون جنسی هستیم که سال 57 الله اکبر گفتیم. ما جیره خور فلان جا و بهمان جا نیستیم. ما از کره ی مریخ نیومدیم. نمی فهمم چه ایرادی داره که با وسیله ی دفاعی خودشون به خودشون ضربه بزنیم (یا حداقل تلاش کنیم که ضربه بزنیم) به شدت بر این باورم که آقایون از همین الله اکبر ها هم می ترسند که به این جرم ملت رو دستگیر می کنند. (من خودم یه خانواده ی کامل رو می شناسم که سر همین مسئله بازداشت شدند)

بهمون می گن ها ها دیدین از شرکت کردن تو انتخا/ بات فقط پز 85 درصدی و حماسه ی حضورش واسه آقایون موند؟ نمی فهمم چرا این همه بازتاب رو تو تمام دنیا ندیدند. نمی دونم چرا یادشون نمیاد اون انتخا / بات مجلسی که همه تحریم کردیم و نرفتیم هم حماسه ی حضور معرفی شد و پز تلوزیونی که البته آن وقت ها صاحبش لا ر یجانی بود مثل سوزنی بود که بر تنمان فرو می رفت. حرف سیمای ضر غامی رو طرفدارای خودشون دنبال می کنند و نمی دونم چرا شمای تحریم گر (و یا شاید فقط برای اینکه زخم زبان بزنی بر بدن رنجور این مردم معترض مصیبت دیده) و شاید من اشتباه می کنم که فکر می کنم تعداد مردمی که شبکه های بی بی سی و سی ان ان و الجزیره رو دنبال می کنند بیشتر از کسانی ست که پرس تی وی را نگاه می کنند.

بهمون می خندند که چرا می رین نماز جمعه و آب به آسیاب "اونا" می ریزین؟ ما نماز اولی ها که رفتیم نماز جمعه کی باور کرد و یا حتی اعلام کرد که نمازگزاران حضور باشکوه داشتند؟ ا.ن.؟ شخص رهبر؟ صدا و سیما؟ کی از حضور مردم در نماز جمعه خوشحال شد؟ کجا پز دادند؟ غیر از این بود که نیروهاشونو همه جا چیده بودند؟ غیر از این بود که بی دلیل اشک آور زدند؟ من یادم نمیاد مسلما! اما شنیدم مصلی رو برای این ساختند که زمین فوتبال دانشگاه تهران جوابگوی نمازگزارها نبود. مادر من از ساری اومد تهران فقط به این خاطر که تو نماز جمعه ی طالقانی شرکت کنه. کجان این مردم؟ نماز جمعه از اول مال همین مردم بود، نه این قشر خاصی که الان ادعای مالکیت دین و دنیا و آسمان و زمین رو دارند!

ما تو مدرسه های جمهوری اسلامی یاد گرفتیم نماز جمعه یه فعالیت عبادی- سیاسی ه. و من، من ِ بی نماز اگر می رم نماز جمعه ی رفسنجا/ نی، به خاطر این نیست که ر/ فسنجا/ نی رو قبول دارم یا معتقدم به اینکه ثواب نماز جماعت چی است و چی نیست. بلکه می خوام بگم آقای اعلی حضرتی که اون بالا نشستی و فکر می کنی خدا هم نماینده ی شماست، بدون که من هنوز داغدار خون های ریخته شده ام. به این خاطره که خسته شدم از خر فرض شدن و دروغ شنیدن.

بهمون با تمسخر می گن چرا تظاهرات روز قدس می رین؟ می خندن و با یه لحنی می گن شما سبزا می رین روز قدس ها ها ها! نمی فهمم چرا متوجه نمی شن وقتی هیچ تجمعی نمی تونه صورت بگیره، وقتی به بهانه ی طرح انضباط اجتماعی سر هر خیابون فرعی حتی (!) یه پلیس باطوم به دست گذاشتند و تا سه چهار نفر یه جا جمع می شن متفرقشون می کنن. وقتی این روزها مردم در حالی خرید می کنن که دو تا مامور که تفنگ دستشونه (به اینا که رگبار می بندند چی می گن؟) تو میدونای اصلی مانور می دن واسه خودشونو تو فکر می کنی اگه همین الان ضامن این لعنتی کشیده شده باشه (نباشه؟) و این سرباز دستش بخوره به ماشه چه اتفاقی میفته و نگاهت می افته به زن و شوهر جوونی که دارن از کنار سرباز رد می شن و پاهای تپل بچه ای که بغل خانومه ست. با این اوصاف چرا روز قدس نمی تونه یه فرصت خوب برای تجمع و دل گرمی باشه؟ برای نشون دادن اینکه بلایی که به سر ما اومده اون قدری نبوده که با گذشتن چهار ماه از یادمون بره.

کاش می اومدن و می دیدن از همین جمعیت سبزها چه ترسی داشتند، که همه ی فرعی ها رو بسته بودن و نمی ذاشتن ما قاطی 63 درصدشون بشیم! کاش بودن و می دیدن وقتی با اشک آور ما رو به پیاده رو و پارک لاله کشوندن، 63 درصدشون این قدر نبود که یه لاین بلوار و پر کنه و مجبور شدن چهار طرف یه پرچم گنده رو بگیرن و زیر فریاد "پرچم زیرش خالیه" مردم راه بیفتن و چشم فتنه رو کور کنند و مشت به دک و پوز استکبار جهانی بزنن!

من گزارش های روز قدس تلویزیون رو دیدم. اصلا اون جاهایی که ما بودیم رو نشون ندادند که بخوان از حضورمون سواستفاده کنند، هر چند واسه شخص من (!) مهم نبود که بگن 15 میلیون جمعیت تهران پاشده بودن اومده بودن واسه تجدید میثاق با فلانی و دهن کجی به بیساری! دیگه از گزارش های کامران نجف زاده که اثرش بیشتر نیست!ه

چیزی که واسه من مهم بود این بود که همه ی کسایی که دیدم با ترس و دلهره از این که کسی نمیاد راه افتادند اما وقتی اون همه آدم شبیه خودشون دیدن انرژی گرفتند و فهمیدند هنوز خیلی ها هستند که یادشون نرفته در به دری 28 روزه ی مامان سهراب رو از این بازداشتگاه به اون یکی. یادشون نرفته چه طور ندا جلوی چشم همه ی مردم دنیا جون داد و دولت به جای یه ذره مسئولیت پذیری از تمبر یادبود شهیده ی حجاب پرده برداری کرد.

نمی دونم چه طور می شه این چیزها رو دید و با لحن تمسخر آمیز گفت سبزها!

من می دونم آدم سیاسی ای نیستم. می دونم این متن احساسیه. اما بر این عقیده ام که غالب مردم تمام دنیا این جوری اند. چه اون هایی که انقلاب فرانسه رو راه انداختند چه اونایی که به اوباما رای دادند. پس این که من نوعی با احساسم نباید حرف بزنم توجیه خوبی برای ساکت شدن نیست.

پ.ن. یکی از انگیزه های اصلی ام برای نوشتن این یادداشت، پست ساروی کیجا بود. (تکرار می کنم یکی)ه



۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

آن گاه قرار نهادند که ما و برادرانِ مان یکدیگر را بکشیم و این کوتاه ترین طریق ِ وصول ِ به بهشت بود!ه

.و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
که بازمانده گان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.
کوچ غریب را به یاد آر
از غربتی به غربت ِ دیگر، تا جستجوی ایمان تنها فضیلت ما باشد
.
بر این عقیده ام ما بدون شاملو چیزی کم داشتیم.ه

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

همین الان در حالی که من رو تخت شلوغم ولو شدم و دارم گوگل ریدر می خونم، از تو هال صدای یه آهنگ اومد که من اولش گفتم چقدر یارو داره چرند می خونه بعد یهو خوشم اومد!!! می گفت  "تو به من دل باختی از چشات معلومه / من چقد خوشبختم، همه چی آرومه"!!! خیلی با حال می خوند. احساس کردم خیلی سرخوشه! نمی دونم خواننده ش کی بود.ه

یک: تو را من چشم در راهم هنوزم که هنوزه!

ساعت حول و حوش پنج و نیم. توی بی آر تی ِ شلوغ، خسته، گیج. دارم می افتم. کوله ی سنگینمو گذاشتم بین پاهام. بند کیف رو دوشی م گردنمو اذیت می کنه. دستمو گرفتم به میله که تعادلمو حفظ کنم. تابلو نداره تو اتوبوس. منم ایستگاه های شرق میدون فردوسی رو بلد نیستم! قبلا فکر می کردم یه کم بعد از امام حسین می رسه تهرانپارس، اما اون دفعه که رفتم ترمینال فهمیدم خیلی ایستگاه مونده! مامان زنگ می زنه، می پرسه کجایی؟ می گم خوابم برده بود، تازه راه افتادم. شاکی میشه. فکر می کنم چی بگم؟ بگم جایی کار داشتم/ دلم داسه یه نفر تنگ شده بود/ رفته بودم کسیو ببینم... هوا گرمه ، لباسم چسبیده به تنم. خانوم پشت سریم برای حفظ تعادلش دستشو می ذاره رو شونه م و خودشو می چسبونه بهم. از گرما دارم خفه می شم، بدم میاد، بهم می گه "ببخشید، عزیزم". لبخند می زنم می گم خواهش می کنم. فکر می کنم چی بگم؟ بگم گرممه، خیس عرقم، یه جا دیگه رو بگیر؟ خانومه خیلی می چسبه بهم، اعصابم خرد میشه...یه لحظه فکر می کنم خوبه یارو هم جنس باز باشه! تلفنش زنگ می زنه، با یه بچه حرف می زنه، بهش می گه "من زن دایی مائده م" می گم خب حداقلش اینه که بای ه! همون طور که داره با تلفن حرف می زنه پیاده میشه. یه
نفس راحتی می کشم! ولی هنوزم هوا خیلی گرمه!ه
پ.ن. خیلی بده که بلاگر من همین جوری بمونه که! :( ای بابا

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

دست بلاگر بر دهان من

ببخشید کسی می دونه عوض کردن لپ تاپ چه ربطی به تر خوردن به بلاگر داره! اینجا اصلا فرمت فونت راست به چپ نداره فونت های منم نمیشناسه...من حرف دارم اما نمی تونم بزنم!ه

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

اینجا بر تخته سنگ... پشت سرم نارنجزار


فروید می گه خوابی که آدم می بینه ناشی از تفکراتش در طول روزه و ادامه ی فکر و خیال هاش...
فکر می کنم یعنی من چقدر تو روز بهت فکر می کنم که هر شب دارم خوابتو می بینم؟!!

تو بالشی؟ نه من چای کیسه ای گل کیسم! بیا با هم دوست باشیم!


من امشب می خواستم کلی حرف بزنم اما عجالتا واسه خودم اکانت توییتر درست کردم =)
هی! بیاین منو فالو! کنین!
اسمم leilakbanoo ست! =)

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

در سوگ سهراب


امروز 17 شهریوره...
اگه یادت رفته چی به سرمون اومده، اگه نا امید شدی، حتی اگه یه ذره، اگه شک داری از این به بعد باید چی کار کنی یه سر به این لینک بزن.
http://www.rahesabz.net/story/1240/#When:19:27:35Z

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

آواز آتش


به قول نون ببینین چی کار کردین که شجریان هم مجبور شد آهنگ سینگل بده بیرون! اعصاب نمیذارین دیگه!
اما به نظر من این نکته جالبه که ایشون سال 57 آواز سر دادن که تفنگمو بده! حالا که دیگه تفنگ دست خودشون نیست می گن تفنگتو بذار پایین! و این وسط اون برادر نوجوون هم چنان کاکلش آتش فشونه!

چه سوگوارانه است تمامی پایان ها



بابک رفت. به همین سادگی، به همین مسخرگی.... چهارشنبه علیرضا زنگ زد که بابک فردا داره می ره... نمی تونم احساسمو تو اون لحظه بگم..انگار یه لحظه زمان وایساد... یه لحظه ی طولانی. و من اون روز فقط به خاطرات مشترکمون فکر می کردم. تمام لحظه های سه نفره ای که داشتیم. به احساس غیر قابل وصفی که نسبت به این دوستی داشتم. به همه ی خنده هامون. خرید کردنامون. به خداحافظی تو فرودگاه میلان. به روزهای بعد از برگشتن از سفر که دلم فقط اون جمع سه نفره رو می خواست.
بیشتر از یه سال گذشته. شاید خیلی چیزها اون طوری که من می خواستم پیش نرفت اما هنوز اسم این دو نفر منو پرت می کنه به همه ی خاطرات خوب. من دوستای پسر مثل برادر خیلی زیاد داشتم(و دارم). رابطه ی بین بچه های گروه تئاتر این صمیمیتو ایجاب می کرد اما این دوستی از یه جنس دیگه بود انگار. فقط باید حسش کرد. حالا با رفتن بابک، انگار یه قسمت از این رابطه ی سه نفره گم شده، کم شده... نمی دونم چی شده اما دیگه نیست.
چهارشنبه عصر یکی از عکس های سه نفره ی سفرمونو چاپ کردم. می خواستم یه کاری برای بابک کنم. یه جوری می خواستم یه تیکه از این رابطه رو بهش بدم که ببره با خودش. که یادش باشه چقدر اینجا تو ذهن ماست. واسش یه نقاشی کوچولو کشیدم و یه کارت درست کردم. ظهر پنج شنبه اینا رو بهش دادیم با علیرضا. خیلی سرش شلوغ بود نشد بریم خونه ش. دم در دانشگاه خداحافظی کردیم. نشد حتی بغلش کنم و بگم ... (چی بگم؟؟!!!) شاید بهتر شد... می زدم زیر گریه نمی شد جمعم کرد.
این چند روز داشتم به این فکر می کردم که چقدر امسال دلم می خواست سه نفری بریم مسافرت... امروز صبح، ساعت هفت و نیم زنگ زدم بهش. ساعت نه پرواز داشت. گفت اضافه بار داشته و پتوی خوشگلشو نذاشتن ببره. حرفای معمول و خوش بگذره و ذلم تنگ می شه و چی و چی... گوشی و قطع کردم و سرمو فرو کردم تو بالش...
پ.ن. لازمه بگم مرده شور این زندگی رو ببرن؟
پ.ن.2 هی مونترال، تو دیگه همون شهر قبلی نیستی، حالا دیگه با شنیدن اسمت چشمای من برق می زنه.
پ.ن.3 این عکس اون نقاشی ایه که واسه بابک کشیدم. بابکه که داره میره قطب.
پ.ن.4. یه چیزی خراب شده. یه چیزی که انگار هیچ وقت درست نمیشه!

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

بیداد او برکنده بنیادم


کلمه ی عجیبی ست دادستان! باید داد مردم را بستاند... به این کلمه که فکر می کنم مو به تنم سیخ می شود از ابهت آن. هی شما، شما که آن جا زیر آن ترازوی بزرگ نشسته ای تا به حال به ابهت این کلمه فکر کرده ای؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه


هر وقت به دلایلی کارم تو w.c  گره می خوره و گلاب به روتون و اینا! یاد یه جلسه از کلاس دکتر رضوانی می افتم که داشت diarrhea رو درس می داد! بعد می گفت تصور کنین یه نفر constipated تو دستشوییه، یه نفر که diarrhea داره هم دم در منتظره! بعدش هم به خودش می پیچید و می گفت come on! Hurry up!  بعد هم به صورتش چروک می داد و تریپ constipated می گفت ohhh… یعنی من فکر نکنم هیچ وقت قیافه ی دکتر رضوانی constipated یادم بره!!
خیلی دلم واسه کلاس دکتر تنگ شده. چند ماه پیش رفته بودم ثبت نام کرده بودم دوباره! اما عزیزی! نمی دونم چه طو! کلاسش افتاد دقیقا بعد کلاس ما! ما هم گریزان از فیس تو فیس شدن با ایشان قید کلاس و ایضا 60 هزار تومانمان را زدیم!
پ.ن. امروز رفتم افطاری نها ل. از شنبه ی پیش که خونه ی نرگس بودیم من باب گودبای پارتی دیگه تو هیچ جمع دوستانه ای نبودم! مرده شور این زندگی رو ببرن که هیچ دوستی واسم نمونده.. درسته که برگشتنی عزیزی!! گند زد به احوالاتمون اما خب لازم داشتم برم بیرون... نمی دونم یه لحظه وسط افطاری کلی احساس کردم من چه قدر مال هیچ جا نیستم! بعد از بیشتر از یه هفته رفتم تو جمعی که نصفشونو نمی شناختم و یه سوهان روح مهربون! هم توشون بود!
شاید بعدا درباره ی نیمه ی پر لیوان افطاری هم نوشتم!