۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

.

رو قالیچه محبوبم نشستم! تو تراس. مثلا دارم یه مطلبی رو واسه گروه کتابخونی‌مون آماده می‌کنم. اما حواسم پیش آرامشیه که تو هواست! پیش صدای پرنده‌ها، جریان باد، صدای خوردن توپ تنیس به راکت. به همه آرامشی که هست تو هوا! نامه مهرانگیز کار در مورد سالگرد خودکشی شوهرش از ذهنم رد می‌شه. یادم میاد دیروز که با مامانم صحبت می‌کردم بهم گفت دیگه کلا زدی تو خط ادبیات دیگه؟ گفتم دوست دارم کتاب فروشی بزنم. گفت آره بزن، منم میام تو کتابفروشی ت کار می‌کنم! بعدش کلی در مورد کتاب‌های جدیدی که خریده بود حرف زدیم! هفته پیش بهش گفته بودم ما داریم گتسبی بزرگ رو شروع می کنیم به خوندن. دیشب گفت راستی گتسبی رو شروع کردم. گفت کلا ترجیح می‌دم بیشتر کتاب بخونم. آزارشون از آدم ها کمتره.
به بی‌صدایی‌ای که تو هوا بود گوش دادم. فکر کردم همه‌ی همه‌ی آدم‌ها حق دارن که آرامش داشته باشند.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

.

پارسال بهار بود که آن پیش آمد هولناک رخ داد. می‌دانی در این موسم همه جانوران مست می‌شوند و به تک و دو می‌افتتند، مثل این است که باد بهاری یک شور دیوانگی در همه جنبندگان می‌دمد. نازی ما هم برای اولین بار شور عشق به کله‌اش زد و به‌لرزه‌ای که همه تن اون را به تکان می‌انداخت، ناله‌های غم‌انگیز می‌کشید. گربه‌های نر ناله‌هایش را شنیدند و از اطراف او را استقبال کردند. پس از جنگ‌ها و کشمکش‌ها نازی یکی از آن‌ها را که از همه پرزورتر و صدایش رساتر بود به همسری خودش انتخاب کرد. در عشق‌ورزی جانوران بوی مخصوص آن‌ها خیلی اهمیت دارد. برای همین است که گربه‌های لوس خانگی و پاکیزه در نزد ماده‌ی خودشان جلوه‌ای ندارند. برعکس گربه‌های روی تیغه دیوارها، گربه‌های دزد لاغر ولگرد و گرسنه که پوست آن‌ها بوی اصلی نژادشان را می‌دهد طرف توجه ماده خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب نازی و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند می‌خواندند. تن نرم و نازک نازی کش و واکش می‌آمد، درصورتی‌که تن دیگری مانند کمان خمیده می‌شد و ناله‌های شادی می‌کردند. تا سفیده صبح این‌کار مداومت داشت. آن‌وقت نازی با موهای ژولیده، خسته و کوفته اما خوشبخت وارد اطاق می‌شد.
شب‌ها از دست عشق‌بازی نازی خوابم نمی‌برد، آخرش از جا در رفتم، یک روز جلو همین پنجره کار می‌کردم. عاشق و معشوق را دیدم که در باغچه می‌خرامیدند. من با همین ششلول که دیدی، در سه قدمی نشان رفتم، ششلول خالی شد و گلوله به جفت نازی گرفت. گویا کمرش شکست، یک جست بلند برداشت و بدون اینکه صدا بدهد یا ناله بکشد از دالان گریخت و جلو چینه دیوار باغ افتاد و مرد.
تمام خط سیر او چکه‌های خون چکیده بود، نازی مدتی دنبال او گشت تا رد پایش را پیدا کرد، خونش را بویید و راست سر کشته او رفت. دو شب و دو روز پای مرده او کشیک داد. گاهی با دستش او را لمس می‌کرد، مثل اینکه به او می‌گفت "بیدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشق‌بازی خوابیدی، چرا تکان نمی‌خوری؟ پاشو، پاشو!" چون نازی مردن سرش نمی‌شد و نمی‌دانست عاشقش مرده‌است.
فردای آن روز نازی با نعش جفتش گم شد. هر جا را گشتیم، از هر کس سراغ او را گرفتیم بیهوده بود. آیا نازی از من قهر کرد، آیا مرد، آیا پی عشق‌بازی خودش رفت، پس مرده آن دیگری چه شد؟

سه قطره خون – صادق هدایت


.

دو تا چیز! زن بودن که فک نکنم تا آخر عمر باهاش کنار بیام:
-          پریود شدن!
-          اپیلاسیون!
با بقیه فیچرهاش تا الان تونستم کنار بیام! 

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

I've had enough!

هزاری هم که کار کرده باشم توی یک روز، شب که می‌شود غم عالم می‌نشنید توی دلم که هیچ غلطی در زندگی نمی‌کنم. آن پدری که از ترم دو دانشگاه مرا فرستاد سر کار کجاست که ببیند الان که کار نمی‌کنم احساس انگل اجتماع دارم!
.
امروز مثل سگ انگیزه داشتم. موتورم روشن شد. حتی نتوانستم آخر هفته را تحمل کنم. کتابخانه مهربان شنبه ها تا ده شب باز بود. رفتم "ملکه زیبایی" را گرفتم. نشستم به خواندن. نصفه‌شبی برای مورین گریه کردم وقتی که گفت "بگو ملکه زیبایی لینین گفت سلام... نه، خداحافظ! بگو ملکه زیبایی لینین گفت خداحافظ".
نشستم وسط کتابخانه نصف "شب بخیر مادر" را خواندم. این‌قدر لذت داشت که تصمیم گرفتم هر از چند گاهی بروم کتابخانه داستان بخوانم! 

۱۳۹۳ فروردین ۲۹, جمعه

ما یه عمره تشنه بودیم، مگه نه؟

وسط سخنرانی فارسی، یک آقای هندی/ پاکستانی آمد تو. فهمید اشتباه آمده و رفت. آن وقت که گفت ببخشید، همان چند لحظه که لب‌هایش تکان خورد، احساس کردم چقدر شبیه توست. همان وقتی که می‌گفتی یکی آمده مغازه‌ات خرید کند و خندیده و گفته "من پاکستانی، اما شما شبیهِ پاکستانی". بعد بلند بلند می‌خندیدی. همان مدلِ خنده‌های خودت. خوشتیپ بودی. لابد هنوز هم هستی. صدایت هم خوب بود. وقتی "کوچه" داریوش را می‌خواندی و من فکر می‌کردم کوچه مامان‌بزرگ را می‌گویی که حتی بن‌بست هم نبود اما اعتقاد راسخ داشتم که باید مثل پدربزرگ توی همین کوچه‌ای که داریم پا می‌گیریم بمیریم. همین شد که وقتی قصد کردی خانه را به غریبه بفروشی، من هم شوکه شدم. نفهمیدم بعدش چه شد. اما آخرش خانه را خریدند و نگذاشتند مامان‌بزرگ ناراحت شود. اما چه فایده! که هیچ‌چیز دیگر مثل قبلش نشد! دیگر هم را ندیدیم. مامان‌بزرگ هر وقت، وقت پیدا کند گریه می‌کند و من فکر می‌کنم دیگر هیچ وقت کوچه را با صدای تو نخواهم شنید حتی اگر یک روز یک نفر مثل پدربزرگ توی همین کوچه غیر بن‌بست بمیرد.

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد

می‌خواستم کتاب بیضایی را امانت بگیرم. شماره‌اش را پیدا کردم و رفتم کتابخانه. به قفسه‌ها که رسیدم خشکم زد. شنیده بودم در کتابخانه دانشگاه کتاب فارسی زیاد هست، اما دیدن آن همه کتاب که خیلی‌هایش در ایران ممنوع اند، قلبم را مچاله کرد. نشستم روی زمین، کتاب‌ها را گرفتم دستم، حرف زدم باهاشان. ورقشان زدم. دلم گرفت. نفهمیدم برای چه بود دقیقا. برای ورق زدن کتاب فارسی؟ برای کتابخانه؟ به یاد کریم‌خان؟


در راه برگشتن سپیده رئیس‌سادات گوش کردم. می‌خواستم دل‌گرفتگی‌ام را تکمیل کنم لابد.

۱۳۹۳ فروردین ۲۵, دوشنبه

با تشکر!

دیشب خواب دیدم رفتم ایران. مقادیری معاشرت کردم و اینا! صبح که بیدار شدم کلی حس خوب داشتم. یه جوری که انگار واقعا رفته باشم مهمونی. دیگه اونقدر دلم تنگ نبود.

فقط خواهشم اینه دفعه دیگه به جای یه سری آدم که صد سال یه بار هم نمی‌بینمشون در خواب با آدم‌هایی که بیشتر دوسشون دارم محشور شم! ناخودآگاه عزیزم واقعا اون آدم‌ها رو از کجای مغز من کشیده بودی بیرون؟ نه واقعا؟

۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

حتما بايد انگشتت را مي كردي توي چشمم؟!

امروز صبح براي سين نوشتم حالم خوب است. همين امروز كه اين را نوشتم تمام روز به اين فكر مي كردم كه اگر برگردم كجا زندگي مي كنم و چه كار مي كنم. 

کاش یکی هم می فهمید من چه مرگم است. کاش می فهمید من باید چه کار کنم تا دلم قرار بگیرد.

میم پرانرژی است. شاید هم خوب خودش را تعریف می‌کند. یک وقت‌هایی می‌آید ناله می‌کند فکر می‌کنی چقدر غم دارد، یک وقت‌هایی هم از رضایت ش می‌گوید تا ته دلت خوشحال می‌شوی. 

من گیجم. من ایران، پنج سال توی یک شرکت کار کردم و با اینکه حقوقم هم چندان زیاد نبود اما ناراضی نبودم! ناراضی نبودم تا چند ماه آخر که دیوانه شدم. سر کار نمی‌رفتم. از زمین و زمان گله داشتم که من اشتباهی م. ناراحت بودم، عصبی...
من اینجا دنبال کار گشتم. کم! خودم می‌دانم! آن‌طور که آدم باید دنبال کار بگردد نبود. چون اصلا نمی‌دانستم چه کار می‌خواهم بکنم! یک مقدار دنبال کار کنترل پروژه گشتم. بعد دیدم نچ! افتادم دنبال برنامه‌نویسی! الان مثلا دارم برنامه نویسی یاد می‌گیرم! وسط ش دلم ضعف می‌رود برای کاری که یک چیزی که دوست دارم باشد! یک چیزی باشد که ارزشی که می‌خواهم اضافه کند. 
آخ که کاش کسی برام می‌گفت ارزشی که می‌خواهم چیست؟! فقط اگر این را می‌گفت. فقط اگر می‌دانستم چه مرگم است. آن وقت شاید این‌قدر دور خودم گیج نمی‌زدم. 

کاش یک کاری بود که به کتاب خواندن ربط داشت. اصلا فقط محشور بودن با کتاب‌ها. مثلا کاش من کتاب فروش بودم. آن وقت اصلا دلیلی داشت غمی داشته باشم؟ 
.
امروز وَرِ وراجم سر درد دلش باز شده! بدون ویرایش، بدون دوباره‌خوانی حتی! 

امروز رفتم خرید. گوجه و سیب‌زمینی و نون و سبزی و خربزه و چند تا کوفت دیگر خریدم! حواسم بود چیزهای هوس انگیز مضر نخرم! شیرینی نه! پنیر چرب نه! پفک نه! بعد اما یک نان چرب که رویش گوجه و زیتون و پنیر داشت خریدم! دو تا کیف بزرگ شد. یکی‌ش را گذاشتم توی سبد دوچرخه، آن یکی را چپاندم توی کوله‌ام. موقعی که می‌خواستم دوچرخه‌ام رو از توی نرده‌ها در بیاورم باز پدالش محکم خورد به ساق پایم و پایم زخم شد. هر دوتایشان زخم ند! احمق‌ها! 
وقتی رسیدم مرغ‌ها را با کرفس و پیاز گذاشتم بپزند. دنبال هویج‌ها گشتم. کاوه خورده بودتشان! یک خروار هویج بِیبی را خورده بود! مثل پفک! گفت عصبی بودم! تمرینش را نمی‌توانست کد کند. استادش خوب درس نمی‌داد! من عصبانی شدم، عین این زن‌های خانه‌دار که نزدیک پریودشان هم هست و توی دلشان کلی برنامه دارند که هر روز فلان و بیسار کنند و هیچ روز هیچ کاری نمی‌کنند! عینشان نه، دقیقا زن خانه‌داری بودم که نزدیک پریودش بود و توی دلش کلی برنامه داشت که فلان و بیسار و هیچ روز هیچ کاری نمی‌کرد. گفتم "به من ربطی ندارد مرغ‌ها بدمزه شدند!" همان لحظه فکر کردم که حالا چار تا هویج خیلی خللی به پختن مرغ‌ها وارد نمی‌کنند! مخصوصا که به نظر من مرغ را هر کاری‌ش کنی بد مزه است! داشتم فکر می کردم چرا گیاه‌خوار نشوم اصلا؟ حداقل مرغ و گوشت می‌توانم نخورم! به این بدمزگی! یا حداقل خودم درست نکنم! واقعا چه گیری دادم که مرغ بپزم؟ هوس لوبیا پلو شیرازی کردم که با لوبیا چش بلبلی درست می‌شود. خب باید با یه چیزی بخورمش دیگر! فکر کردم حالا می شود با هیچ چیز هم نخورد! فکر کردم فردا که کلاس ندارم بروم آن مغازه لوبیا بخرم! بعد گفتم آشغال‌ها را هم نذاشتی بیرون! صبح نشده هنوز؟ عین این زن‌های خانه‌دار که اصلا درک نمی‌کنند شاید طرف کار داشته باشد و فکرش مشغول باشد! عینش نه، دقیقا زن‌ خانه‌داری که درک نمی‌کند شاید طرف کار داشته باشد و فکرش مشغول باشد! پیازها را انداختم توی قابلمه! نشستم روی کاناپه. دیشب ش به من گفت میزم را گرفتی! ناراحت شدم با عصبانیت وسیله‌هایم را جمع کردم آمدم روی مبل! گفتم درس بخوانم خب یه‌کم. دیدم حوصله‌اش را ندارم. نشستم کلی از نان چرب زیتون و گوجه دار را خوردم. عین این زن‌های خانه‌دار که می‌نالند، که  چاقند، که کسی بهشان اهمیت نمی‌دهد و خودشان هم هیچ کاری نمی‌کنند. عینشان نه. دقیقا زن خانه‌داری که می‌نالد، که چاق است، که کسی بهش اهمیت نمی‌دهد و خودش هم کاری نمی‌کند.

۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه

.


مرحله‌ای از دلتنگی آن است که یک‌هو یاد یک خاطره‌ای از بچگی‌های برادرت می‌افتی و دلت برای سپهر هم حتی تنگ می‌شود. همانی که هنوز اگر فرصتی پیدا کند از اسکایپ تیکه‌هایش را روانه‌ات می‌کند.
.
دلتنگی‌های آدمی را باد ترانه‌ای می‌خواند...

در ادامه دورچین‌های دور غذای اصلی!


نوعی از زن‌ها که خیلی روی اعصاب من هستند، آن‌هایی هستند که از خودشان عقیده ندارند. زاده شده‌اند تا همرنگ پارتنرشان باشند. اگر طرف بخواهد حجاب می‌کنند، دکولته می‌پوشند، موهایشان را هر هفته یک رنگ می‌کنند، سیگار می‌کشند...
یک زمانی فکر می‌کردم چون قدیم‌ها دخترها زود شوهر می‌کردند، آن‌قدر بی‌عقیده بودند که عقیده‌شان هم‌رنگ عقیده شوهرشان می‌شد. اما خب الان که خیر سرمان پیشرفت کرده‌ایم ...
نمی‌دانم چه رازی است ...

(به بهانه خواندن داستان "انیس" سیمین دانشور در کتاب "به کی سلام کنم")