۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

یکی از همین شب ها ....

بابا: اگه می فهمیدین فقط دو ماه وقت واسه زندگی دارین چی کار می کردین؟

لیلا: من می رفتم مسافرت.

صدرا: من دو ماه از صبح تا شب می رم فوتبال.

مامان: تو چی کار می کنی؟

بابا: من فقط می نویسم. فقط.

.

.

مامان چی؟ می دونی می ترسم ازش اینو بپرسم. از جوابی که شاید بده. از نگاهی که شاید منو بکنه، بدون هیچ جوابی....

تکمله: رفتی مرا به خاک سپردی و آمدی؟ تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر.

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

My special day!

می دونی چقدر سخته هر روز با صدای داد و بیداد و دعوا از خواب بیدار شی؟ چقدر سخته هی خودتو به نشنیدن بزنی چون می دونی اگه پاتو بیرون از اتاق بذاری قاطی دعوا می شی؟ هر روز.هر روز. دقیقا هر روز که سپهر می خواد بره مدرسه. داشتم فکر می کردم که یکی از دلایل اپلای من این بود که دیگه نمی تونستم این وضعو تحمل کنم. مگه آدم چقدر می تونه از خونه فرار کنه. چقدر هی بیرون باشی و به محض اینکه پاتو می ذاری تو خونه دقیقا همون جهنمی باشه که بوده و تو هی باید وانمود کنی هنوز داری لذت می بری تا بار دیگه ای اضافه نشه به اون همه بار که دیگه شونه های مامان تحملشو نداره.

می دونی چقدر سخته وقتی می بینی این و اون و همه و فلان و ... تو خونه می گن و می خندن و زندگی شون اون طوریه که تو دوس داری اما تو حتی حسودی هم نمی کنی به زندگی شون چون هیچ وقت نمی تونی خودتو خانوادتو حتی تو اون شرایط تصور کنی.

دلم می خواد برم. فقط برم. فرار کنم. هر روز صبح با صدای داد و فریاد و حتی بعضی روزا گریه بیدار می شم و به خودم می گم یه روز کوفتی دیگه. میام بیرون خونه و به همه ی دوستام یه لبخند کشداااار تحویل می دم که همه فکر کنن ها ها لیلای شنگول بی غم. که حتی بابا هم بهم بگه تو از همه ی ما خوش تری. نمی دونم شاید باشم. اما خسته شدم از اینکه هر روز، هر روز، هر روز.....

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

زنانه ترین اعترافات حوا

- این روزها که می گذرند، بعضی وقتا شادم، می خندم، قند تو دلم آب می شه، همچین که انگار خوشبخت ترین آدم روی زمینم. وقت هایی هم مثل الان مثل سگ تیر خورده به خودم می پیچم. یاد این چیزها که می افتم، قلبم فشرده می شه و بیشتر توی خودم فرو می رم. بیشتر، بیشتر.... تو کجایی که این ها را ببینی... می خوام فقط بخندم... من دارم به یه چیزایی اعتقاد پیدا می کنم. مهم نیست، من زندگی می کنم...

- کاش می دانستی آن قدر کله خرم که زیر همه چیز بزنم. کاش می دانستی من هییییچ وقت مثل نیوشا نبودم. نمی دونم دلم می خواست باشم یا نه....

- دلم از سروصدا گرفته.... یه کم سکوت می خوام..

- امروزو دوست داشتم، چون بوی شیرینی تو خونه پیچید، چون مامان کلی خندید. چون کلی احساس های خوب داشتم، چون دیشبش عالیییی بود.... چون فرداشم قراره عالی باشه....

- زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است..رخت ها را بکنیم..آب در یک قدمی است...

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

1) نخیر این جوری نمی شه. هر کی می خواد کنکور بده از الان شروع کرده... ماماااان پس من چرا این قدر ولم؟ احساس حماقت مفرت می کنم!! :O نوچ این جوری نمی شه... زین پس من تصمیم می گیرم که روزی دو ساعت درس بخونم! (می گم دو ساعت که دیگه یه ساعتو بخونم!!) :D یه جورایی خیلی هیجان دارم که می خوام درس بخونم... این قدر دوس دارم .. (الهی بمیرم واسه خودم این قدر که تو صنایع درس نخوندم دور از آدمیزاد شدم!) خوب پس از همین امروز من:

- روزی دو ساعت درس

- روزی یه اپیزود لاست (اگه دختر خوبی بودم دو تا ;) )

- آخر هفته ها هم اما تفریح، حتما باید باشه!

- دیگه فعلا همینا... اما تو برنامه م باید سنتورو هم بذارم..

2) یوهووووو من می رم کلاس فرانسه. این قده خوچحالم... یکی از دلایل خوشحالی م هم اینه که می رم دفتر نو می خرم!!! :D (شما خودشو ناراحت نکن. من از اول همین جوری مُنِگُل بودم!)

3) دلم بدمینتون می خوااااد...

4) آها یه چیز دیگه، من هر روز نیم ساعت رو تردمیل می دُوَم! (از همین امرووووز) (یه سوال به نظرم! من این قدر اراده دارم این نیم ساعتو بندازن صبح ها قبل از صبحانه؟؟ فردا صبح امتحان می کنم..)

5) چرا این قد همه تو شرکت حز. ب. اله.ی اند؟؟! : ( همه که پسرن. خاک بسسسرم با من حرف بزنن؟؟ سرشونم پایینه. اصلا آدم خل می شه! سر ناهار هم که بحث می شه، اصلا منو آدم حساب نمی کنن! >: ( احساس غربت می کنم! صبح ها میام با هیجان سلام می کنم، مثل بز منو نگاه می کنن!!! واقعا که!

6) من علاوه براینکه هم چنان به خود می گویم من بیشتر کار خواهم کرد، تصمیم کبری می گیرم که صبح ها زودتر بیدار شوم (خداییش همه بیدارن. حتی امروز بابا اومد صدام کرد که پاشو بیا با ما صبحانه بخور!) در این راستا و در جهت بالا بردن افیشنسی خودمان! از همین تریبون خصوصی اعلام می نماییم که ولگردی مان را در اینترنت کم می نماییم. کم کردنی!

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

امروز کارگاه خیلی خوب بود. هم گروهیم نیومده بود. یکی دیگه جاش اومده بود. رفت با یکی دیگه نمی دونم چرا. شاید فکر می کرد کارشو خراب می کنم :D خلاصه من با آریا هم گروه شدم. بهش گفتم تو اول شروع کن. اونم گفت نمی شه تو شروع کنی بعد یهو هم گروهی قدیمی ش با خنده گفت خیال کردی همه مث منن که اول شروع کنن و ... حالا با لحن بدی هم نگفت اما من چی داداش غیرتی!!! گفتم آریا جان خودم اول می شینم! خلاصه نشستیمو سه سووووت. نتیجه هم بد نبود آقای TA تعریف نمودند! آقا این دستیاره خیلی با من (من منظورم من و هم گروهیمه!) خوب بود. بعد من امروز موقع ناهار یه لحظه جلو بوفه چشام افتاد تو چشاش. اصلن وقت نشد سلام کنم. بعدشم امروز هی وقتی می اومد یه چیزیو درست کنه یه جوری بود مثلا انبر و فندک اینا رو پرت می کرد رو میزمون! حالا نمی دونم واسه اون بود یا کلا حوصله نداشت. شایدم اصلا بد نبود رفتارش و من وجدان درد گرفتم چون بهش سلام نکردم. ;)

آقا یکی بزنه تو سرم من شروع کنم کنکور خوندنو! :D

یعنی چی؟؟!! آقا یکی مهمونی بگیره دیگه. من مُردم آخه... (باز قِر در کمرم می شکند... نیما یوشیج منو ببخش!)

من بیشتر کار خواهم کرد. :D

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

تو اتاقم. نشستم رو تخت. تکیه دادم به دیوار. همون پوزیشن همیشگی... سرم درد می کنه و ازون سردرداست که فقط باید چراغو خاموش کنم و بخوابم. دلم می خواد یه کاری کنم. واسه این شرایط مسخره که توشیم. کاش اینجا هم یه سوپرنانی بود. کاش یکی بود می اومد این وضعیتو درست می کرد. خسته م. می خواستم امروزو بخوابم بعدِ شرکت. یه کم زودتر اومدم بیرون. دیدم حالا که زوده برم یه صفایی به این صورت آشفته بدم. رفتم آرایشگاه و مثل همیشه احساس می کنم تر زده به ابروهام. مهم نیست. چرا هست. اه ... دلم گرفته. از این که یکی با ندونم کاری هاش تر زده به زندگی هممون. از این که مامان چرا نتونست مقاومت کنه و رو حرفش وایسه. از این که این بدبخت هم داره اذیت می شه این وسط. از این که مطمئنم بزرگ که شه متوجه فرق گنده ی خودش با هم کلاسی هاش می شه. ازاینکه من و صدرا الان می تونستیم بهترین دورانمونو داشته باشیم. از اینکه واقعا من کاری نمی تونم بکنم؟ از اینکه هیج وقت دلم نمی خواست در مورد پدرم این طوری حرف بزنم اما روز به روز فاصله مون داره بیشتر می شه. من و بابایی که مهم ترین حرفامو به اون می گفتم و تنها کسی بود که می تونست منو درک کنه. از اون دورانی که دو نفری با هم سینما می رفتیم و پیاده برمی گشتیم تا در مورد فیلم صحبت کنیم از بابایی که همیشه نزدیک ترین احساس و به من داشت. حالا اما... حالا اما تا یه کلمه حرف می زنه یه چیزی تو مغزم صدا می کنه. یه چیزی منو مجبور می کنه جوابشو بدم. منو مجبور می کنه مخالفش باشم. اینکه نمی فهمم چرا تا می شینیم تو ماشین دعوامون می شه. سر یه حرف کوچیک. بعد اون می گه احترامم دست خودمه. من می گم من اصلا لال می شمو اصلا من کی باشم که حرف بزنم. نمی دونم. خسته م.

نگین زنگ زده گفته بریم کافه 78 همو ببینیم. واقعا دلم می خواد همین الان بمیرم اما تا حالا چند بار قرار گذاشته و من نرفتم... یه چیزی هم باید واسش بگیرم... یه قرص می خورم می رم...

این یادگار دوست چقدر به من آرامش می ده... نمی دونم چرا علیرضا و آرش اینو درک نمی کنن!! چطور پس نیما شکری ازین آلبوم خوشش میومد... دلم نرگس می خواد که با هم بخونیم بازآی... بازآی.... بازآی که تا به خود نیازم بینی...

رسید به همون جای همیشگی.... که مامان بگه من دارم دیوونه می شم.... که من فکر کنم من حتی در حدی نیستم که فکر کنم دارم دیوونه می شم.... و صدرایی که کنکور داره....

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

بدم میاد....بدم میاد... بدم میاد

از آدم هایی که قبل از دیگران میان دور میز غذا می شینن بدم میاد. از آدم هایی که همه ی ته دیگ و تالاپی برمی دارن و میذارن تو بشقابشون بدم میاد..... من اعصابم خورد می شه کسی چایی رو هورت بکشه.....وااااای بدم میاد یکی میوه رو پر سر و صدا بخوره و ملچ مولوچ راه بندازه.... اَی ی ی ی

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

دلم می خواد با بابک و علیرضا بریم بیرون. به یاد اون چند روزی که جزو بهترین روزای زندگی م بودند. دلم واسه اون جمع سه نفره تنگ شده. دلم می خواست همین الان زنگ می زدم به بابک و بهش می گفتم. می گفتم که leilak دلش می خواد بریم بیرون. که واسه بار نمی دونم چندم خاطره هامونو مرور کنیم و اون وسط بابک و علیرضا منو دست بندازنو کلی بخندیم. می دونم زنگ نمی زنم. چون بابک سرش شلوغه. چون اون دفعه که زنگ زدم گفت کار دارم خودم زنگ می زنم و زنگ نزد. چون دفعه ی قبلشم همین طور و قبل ترش. می دونم ناراحت نشدم. اصلا من نمی دونم چرا از دست بابک و علیرضا ناراحت نمی شم. نه ناراحت نشدم اما زنگم نمی زنم. نمی دونم چرا. من واقعا دلم می خواد سه نفری بریم بیرون. فقط ما سه تا.

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

من دیگه با تگ دلتنگی چیزی نمی نویسم، مگه وقتی که از شدت دلتنگی داشته باشم بترکم!!!

من ورزش خواهم کرد، من این بدن حیف نان را تکان خواهم داد!! :D

یعنی چی من کارگاه جوش و خیلی دوس دارم اما انگار کارگاه منو دوس نداره...همش همه ی جوش کاریام داغون از آب در میان!! اما ته هیجان به هر حال!