۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

ما پرده را برای ستایش از تاریکی باز کرده بودیم

از صبح صحنه‌ای گنگ یادم هست که انگار بدرقه‌ای بود و بعد برگشتم به تخت‌خواب. دیرتر بیدار شدم ظرف‌های دیشب رو شستم، بعد ولو شدم که درس بخونم مثلا. یه پاتیل سوپ خوردم و فکر کردم تا آخر دنیا می‌تونم با سوپ و پاستا زندگی کنم! فکر می‌کنم هندونه رو هم شاید اضافه کنم.

الان که ساعت دوازده و نیمه، بعد از خوردن چند لیوان چای پررنگ سردردم هنوز سرجاشه، یه کدئین خوردم که حداقل صبح با این سردرد بیدار نشم. تخممم نیست که یه‌شنبه امتحان دارم. حالم گرفته‌ست، فکر می‌کنم خب اصولا الان باید در پی‌ام‌اس باشم، فکر می‌کنم زندگی من انگار کلن در پی‌ام‌اس سپری می‌شه! غیر از اون دورانی که احتمالا تو درد پریود مچاله می‌شم. فکر می‌کنم به عزیزی که داره می‌ره به‌زودی، فکر می‌کنم که حتی دیگه وقتای پی‌ام‌اس کسی رو ندارم که غر بزنم بهش! گزارشی که باید واسه شرکت آماده می‌کردم رو آماده نکردم هنوز. فکر می‌کنم فردا که زنگ بزنند جواب نمی‌دم! و لابد یه‌شنبه به جای گزارش پیشرفت باید به کارفرما لبخند ژکوند تحویل بدم و رئیسم یه تیکه می‌ندازه بهم و من خفه می‌شم و بعدترش که یه حرف می‌زنه یه جور بدی جواب می‌دم و پیش خودم می‌گم چرا تو این شرکت لعنتی همه می‌خوان بهت نزدیک شن و نمی‌ذارن یه حریم کوفتی لعنتی واسه خودت داشته باشی.

نبضم رو رو پیشونیم حس می‌کنم.



۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

.


هوای پرتقالی صلح را قطع کرده‌اند،

 قلب دنیا سخت گرفته‌است،

سلاحتان را غلاف کنید،‏

به‌جای آن‌ها که مرده‌اند، می‌خواهیم زندگی کنیم.
 
 
سی خرداد 90
 

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

چیزی مثل الکل در هواست، حال آدمی مثل من را خراب می‌کند، خراب*

دو سال پیش چنین وقتی با مامان راه افتادم رفتم مانتو خریدم، یه مانتوی سرمه‌ای. از اینایی که جنسشون یه کم زبره و چروک می‌شن. دو سال پیش چنین وقتی که یه عصر پنج‌شنبه بود راضی از خریدم برگشتیم خونه. کفش هم می‌خواستم بخرم، کانورس. وقت نشد، گفتم هفته‌ی بعدش می‌رم می‌خرم. چمی‌دونستم هفته بعدش زندگی چنان می‌پیچه به هم که به تنها چیزی که فکر نمی‌کنم کفشه.

دو سال پیش چنین روزی، برگشتم خونه و مانتومو با شلوار جین بوسینی‌م پوشیدم و گفتم خوب می‌شه، به‌به- شرکت بپوشم. چمی‌دونستم اولین باری که می‌پوشمش می‌شه بیست و‌سوم. که تا ساعت 11 حتی تکون هم نمی‌تونم بخورم از شدت بهت و بعدش خودمو می‌کنم تا برم سر کار.

دو سال پیش این موقع. آخ....

تک‌مضراب:

زندانيان ِ درّه اي دشواريم

جذاميان ِ وهمي مضاعف



رهايمان نمي كند

دلتنگي ِ خدايان ِ گريخته

و اضطراب ِ خدايان ِ هنوز نيامده



هيچ افيوني

هشيارمان نمي كند

در اين زمانه ي عُسرت

نه وحدت وجود

همآغوشي

نه سياست و

فراموشي ...

.
.

*تیتر از اورهان ولی، شاعر مصری
- داریم با ماشین می‌ریم جایی، یه نگاه به کیلومترشمار می‌کنه، می‌گه "شیش‌هزار و چارصد و ده کیلومتر راه رفته ماشینت" بعد یه کم فکر می‌کنه و می‌گه "تا مرکز زمین رفتی و ده کیلومتر برگشتی بالا"

- اومده اعلام می‌کنه قصد داره این تابستون کتاب کوچک فلسفه رو بخونه! بعد که بقیه نگاش می‌کنن می‌گه "می‌خوام فیلسوف یونانی بشم!"


۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

مخاطب خسته‌ست

- عکسای فیسبوک یکی از دوستای زمان ابتدایی‌مو نگاه می‌کنم، یادمه سوم دبستان که بودم به شدت دوست داشتم کنارش بشینم! دافی شده الان واسه خودش! همیشه تو همه عکسا کرم پودر برنزه زده و رژ قرمز پررنگ و ناخون‌های مانیکور شده. چهارشنبه پیش که من نشسته بودم گوشه اتاقم عین روزهای خرداد ِ هشتاد و * هشت گریه می‌کردم استتوس زده بود که برای آخرهفته هیجان‌انگیزی که قراره داشته باشه نمی‌تونه صبر کنه.



- دیروز سر ناهار تو شرکت همین‌جوری بحث شد، طبق معمول کشیده شد به بحث‌های عقیدتی و اجتماعی. من با اینکه به خودم قول داده بودم تو سال جدید وارد بحثی که می‌دونم هیچ ارزش افزوده‌ای برام نداره نشم، بحث کردم و عصبی شدم. مدت‌ها بود این‌جوری عصبی نشده ‌بودم. بعدش دستام می‌لرزید. رئیسم سعی کرد یه کم فضا رو تلطیف کنه. شکلات بهم تعارف کرد، هی گفت مخلصیم و از این حرفا. من اما هرچی سعی کردم آدم باشم، نتونستم دلم رو صاف کنم ازش. امروز هم همه‌ش تو خودم بودم. اصلا انگار شاکی‌م همین‌طور.



- تو شرکت چند تا دختر هم‌سن و سالیم. تقریبا همه‌شون به جز من می‌شینن دور میز کنفرانس کار می کنن و وسطش استراحت می‌کنن و در مورد فلان سریال و چی و چی صحبت می‌کنن. من اما تو یه اتاق دیگه با یه همکار مرد که سی و چند سالشه و زن و بچه داره کار می‌کنم. هر از چند گاهی هم صحبت می‌کنیم. بهم می‌گه جلو رئیس کوتاه میای. بهم می‌گه تو امضای ایمیلت ننویس دانشجوی فوق فلان! بنویس لیسانس بیسار. بیسکوییت‌های جدید می‌گیریم هی به‌هم تعارف می‌کنیم. پاسپورت استرالیا داره، هی بهم می‌گه اپلای کن واسه کانادا! امروز یکی از دخترا -که پونزده، شونزده سال انگلیس بوده و حجاب سفت و سختی داره و هر وقت صحبت می‌شه از اسلام دفاع می‌کنه اما وقتی بهش می‌گی تو قانون اسلام اگه پدر بچه شو بکشه مجازات نداره، می‌گه اِ همچین قانونی داریم؟ کجا؟ ایران؟ واقعا؟ نه اینا تو اسلام نیست، شما به قرآن نگاه کن، البته من خودم قرآن نخوندم! البته من اصلا صدای قرآن خوندن هم می‌شنوم حالم بد می‌شه، اما اینا اسلام واقعی نیست. هر چی که خودت برداشت می‌کنی اون واقعیه!- استتوس زد تو فیسبوک تو این مایه‌ها که گل آفتابگردان شب‌ها چشماشو می‌بست چون یه ستاره تو آسمون بود و نمی‌خواست به خورشید خیانت کنه.



- کلن خسته و ناراحتم. کلن می‌خوام داد بزنم.

- عصبانی‌م که نشستم اینجوری مردم رو نگاه می‌کنم و قضاوت می‌کنم.
- این نوشته قصد نداره نتیجه‌ای بگیره فقط خواسته بگه نگارنده خسته‌ست!