چند شب پیش خوابت را دیدم. بعد یادم آمد که انگار اول اردیبهشت بود.
از آن اول اردیبهشت چند سال گذشته؟ دیگر تعداد سالهایی که نیستی دارد بهت میرسد. مرگت دارد ازت جلو میزند.
توی خوابم داشتم باهات صحبت میکردم یادم نیست در مورد چی. بعد انگار کس دیگری آمد و خوابم جور دیگری ادامه پیدا کرد.
این بار توی خواب نمیدانستم مردهای و فکر کنم برای همین بیشتر از مصاحبتمان لذت بردم.
.
در چنین دنیایی که حتی امید اندکی به بهبودش ندارم که هیچ
در زندگیای که باید بچه را بیندازی جلوی همه خطرهای عالم و بعد یکهو پشتش را خالی کنی و بمیری که هیچ
در عالمی که بچهات را جلوی چشمت میکشند و باید سکوت کنی و هر بار از بیشرفی به خودت بپیچی که نه
اما در دنیایی موازی، دنیایی رنگی، دنیای که لیلای آن بیشتر میخندد و اینقدر آرزوی برگشتن به زهدان مادرش را ندارد، من و کا دو تا دختر داریم،
یکی را به نام آرزوی مادری برای دختری که نداشت.
و دیگری را به یاد خواهری که نبود اما ۱۸ سال پیش در یک اول اردیبهشت مرد.