۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

خانه کریم‌خان


یک خاطره محوی دارم از بچگی‌ام. یکبار پدرم و یکی از دوست‌هایش که ما بهش عمو می‌گفتیم، ما بچه‌ها را برداشتند که ببرند برف‌بازی. ساری چندان برف‌گیر نبود و قرار بود برویم یک کوه و کپری! صبح از ساری راه افتادیم و سر راه به خانه‌ی یکی از دوست‌هایشان رفتیم. تصویری از آن خانه در ذهن من مانده که اصلا نمی‌دانم چقدر واقعی است و چقدر زاده توهم خودم. اکثر وسایل خانه گردویی تیره بود. درِ آشپزخانه‌شان از این درهای کافه‌های کابویی! بود و یک میز گرد وسط آشپزخانه بود که هنوز بساط صبحانه روز تعطیل رویش پهن بود.  دختر کوچکتر خانواده که از من بزرگ‌تر بود با موهای بلند فرفری نشسته بود و داشت صبحانه می‌خورد و ورود ما هم خللی در صبحانه‌اش ایجاد نکرد. روی میز و دورش خرده نان ریخته بود. به نظرِ منِ آن موقع خیلی زیاد بود! دختر دیگرشان که اتفاقا اسمش لیلا بود، شاید بیست و چند ساله بود اما به نظرِ منِ آن موقع خیلی بزرگ می‌آمد. شلوار جین تنش بود و بلوز آستین بلند راه‌راهِ قرمز و سفید.  رویش یک جلیقه پوشیده بود. به نظرِ منِ آن موقع خوشتیپ‌ترین آدمی بود که دیده‌ام. به نظرم زبان انگلیسی می‌خواند و طبعا پدرم اعلام کرد من کلاسِ زبان می‌روم (بله آن وقت‌ها در ساری! کسی بچه جینگول را کلاس زبان نمی فرستاد و اینکه همه همکلاسی‌های من دبیرستانی بودند، ضمن اینکه پدرِ من را در می‌آورد چون یک کلمه از توضیحات معلم را نمی‌فهمیدم، مایه مباهات خانواده بود!) لیلای راه‌راهِ جلیقه‌پوش لبخند زد و یک سوالی هم از من کرد که به نظرم جواب ندادم، چون دقیقا یادم هست که دستش را روی لپم گذاشت و گفت خجالت می‌کشد، باشد دفعه بعد.
تصویر آن خانه همیشه در ذهن ِمن تصویر خانه ایده‌آلم بوده. منظورم خانه‌ای است که به عنوان بچه درش زندگی کنم. خانه‌‌ی بزرگی که هر کس کار خودش را بکند. صبحانه‌اش از صبح زود تا دم ناهار پهن باشد و هر کس بیاید بنشیند صبحانه‌اش را بخورد، حتی اگر یک مهمان احساس کند روز تعطیل می‌تواند از نمی‌دانم کجا پیدایش بشود. آشپزخانه شلوغی که برای من مظهر زنده بودن است. و آن لیلای لاغر راه‌راه پوش.
این تابستان که ایران بودم، یک روز به این نتیجه رسیدم، اِ چقدر خانه‌مان شبیه خانه ایده‌آلم است. وسایل گردویی، میزهای صبحانه طولانی و کانتر آشپزخانه شلوغ. دیدم چقدر من این زندگی جاری خانه‌مان را دوست دارم.
این‌ها را نوشتم به بهانه رفتن از خانه کریم‌خان. کریم‌خانِ دوست‌داشتنیِ من. خانه‌ای که قطعا خاطره من را از تهران شکل داد. و هر چند خاطرات کودکی‌ام دوچرخه‌سواری در کوچه‌پس‌کوچه‌های حوالی خانه‌مان در ساری است، آن خانه‌ای که من درش دور و برم را شناختم، آدرسش را هزار جا نوشتم و در آن این لیلای الان شدم، همین خانه کریم‌خان است.
حالا این خانه خالی است. خانه‌ای که کلیدش هنوز در جاکلیدی من است. عکس‌های خانه جدید را می‌بینم. خانه‌ای که من درش دیگر اتاقی ندارم که حتی اگر بعد از رفتن من، مالِ صدرا شده باشد، هنوز اسمِ "اتاقِ لیلا" رویش باشد. دیگر کسی نمی‌گوید فلان چیز توی کمد اتاقِ لیلاست. دیگر اتاقِ لیلایی نیست، همان‌طور که خانه کریم‌خانی نیست.