تقویمی که سوم دبیرستان توش در مورد کتابهایی که خونده بودم مینوشتم رو از بالای کتابخونهم برداشتم. خاکش رو پاک کردم و شروع کردم به ورق زدن! فکر میکردم فقط همونه، یهو دیدم تهش بازم نوشتم! پراکنده! تا بهار 89 حتی!
.
همینجوری این رو تو نوشتههام دوست داشتم:
بدترین قسمت ماجرا شاید آدمهایی باشند که تا دیروز به واسطه حضور تو دوست محسوب میشدند و حالا فقط یک آشنا شاید! اون سلام و احوالپرسیهایی که رد و بدل میشه اونقدر فرمایشی هست که شاید نشه اسم آشنا بودن رو هم روش گذاشت! هرچند من انگار هیچوقت تو رو نداشتم که حالا از دستت دادهباشم. تو همیشه اون دورها واسه خودت بودی و من اینجا حتی با دیدن خودم هم یاد تو میافتادم. و الان انگار که خودم رو به تخت بسته باشم که بخوام ترک کنم. و امروز با دیدن یک آشنا دردهام انگار زنده شدند، اونقدر که حضورشون تو این اتاق نفسکشیدن رو برام مشکل کرده.
.
غر بزنم از اینایی که تو رو یه موجود جانبی یه آدم میبینن؟ تا وقتی که با طرفی باهات گرمن، دو روز بعد از بههم زدن به زور سلام میکنن! دو ماه بعد از فیسبوکشون پاکت میکنن و وقتی دارن از ایران میرن یه اسمس و ایمیل هم نمیزنن که فلانی خدافظ! بعد که دوباره جلو هم قرار میگیریم اونوقت آدم باید چیکار کنه؟ به روی خودش نیاره؟ یا هر دفعه به خودش بگه الان فلانی منو یه تیکه چسبیده به یه آدم دیگه داره میبینه دیگه؟ باهاش دست بدم بگم حاشیه هستم، خوشوقتم؟!