دیشب خواب دیدم زیر پل کالج م. شلوغ بود اما تو خواب نمی دونستم عاشوراست یا نه! تو درگاه همون ساختمونی که وقتی از بالای پل به سمت مردم سنگ می زدند پناه گرفته بودیم. یه خانومی بود که من می دونستم خداست! داشتم بهش می گفتم آخه مگه ما آدم نیستیم؟ چرا حقی که این همه آدم به راحتی دارن ما نداریم؟ گفتم ما حقوق شهروندی* می خوایم! بعد یه لحظه فکر کردم نکنه طرف لباس شخصی باشه؟ شاید اطلاعاتی باشه! بعد دیگه یادم نیست، انگار خوابم تموم شد!
.
* این کلمه رو دقیقا یادمه که گفتم!
۴ نظر:
آخی...
روزگار به تلخی جدیدی در اومده لیلا
میدونی چرا نظرات کمه ؟ فکر نکن کم این مطلب خونده شده ، نه .چونکه بسکه متنت چرنه 99% اونایی که می خونن اصلا باهات موافق نیستن،شاید اینم مثل بقیه نظرا حذف کنی.
ارسال یک نظر