۱۳۸۸ دی ۴, جمعه



داستانی که دارم می خونم تموم میشه- کتاب رو می ذارم کنار و طاقباز دراز می کشم رو تخت و به سقف نگاه می کنم- از این جور داستان ها خوشم می آید همون قدر که از اتفاقی که توش می افته اذیت می شم. اتفاق کوچیک و پیش پا افتاده ای که باعث می شه دیگه هیچی مثل قبل نباشه. همه چی در ظاهر سر جاشه اما واقعیت اینه که دیگه آدم های درگیر اون اتفاق اون احساس قبلی رو نسبت به هم ندارند. حالا این آدم ها می تونن زن و شوهر باشند، دوست معمولی، یا خواهر و برادر ناتنی.
فکر می کنم به این جور اتفاق هایی که واسه من افتاده، که وقتی یه نفر رو نگاه می کنم یادم می آد. اون اتفاق/ حرف/ عکس العمل می شه عطف رابطه م با اون نفر. فکر می کنم به وقت هایی که جلوی این اتفاق ها رو نگرفتم.
فکر می کنم به اتفاقی که همه ی مناسبت ها رو بین ما عوض کرد. فکر می کنم که بعد از اون هیچ وقت نتونستم بهت نگاه کنم/ فکر کنم و یاد اون اتفاق نیفتم- فکر می کنم به وقت هایی بعد از اون که هم رو دیدیم و یا احتمالا خواهیم دید و همون لحظه ای که چشممون تو چشم هم میفته یاد اون اتفاق می افتیم- دقیقا همون لحظه ای که داریم با خنده به هم سلام می کنیم جزئیات اون اتفاق از پس ذهن هر دومون رد می شه.

-نوشته شده بعد از داستان آخر سال- مجموعه خاک غریب- جامپا لاهیری

هیچ نظری موجود نیست: