۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

گوشی را بردار، دلم دارد زنگ می زند

قبل از انتشار: دیدی یه اتفاقی میفته بعد همه چی به قبل و بعد از اون تقسیم میشه! هی با خودت میگی آخرین باری که این رستوران اومده بودم هنوز این اتفاق نیفتاده بود. یا اون وقتی که این آهنگو گوش می کردم قبل از اون ماجرا بود. حالا منم اینجا یه سری نوشته دارم که مال قبل از مبدا تاریخمه... اما خب دوست دارم باشه! که یادم باشه یه روزایی من این جوری فکر می کردم.
.
.
نمی دونم شاید موجود عجیبی ام که این قدر خودم رو موظف می دونم حتما به پالس های احساسی دوستام و دوروبریام جواب بدم. کلی فکرم درگیر می شه وقتی اس ام اس جواب نداده دارم. وقتی وسط صحبت با یکی شارژ گوشیم تموم می شه یه دلشوره ی کوچیک/ استرس جزئی نمی دونم اسمشو چی بذارم - یه احساسی خاصی پیدا می کنم. مثلا اگه بیرونم باید سریع خودمو برسونم خونه و تمام طول راه یه عجله ی مسخره ی اعصاب خورد کن دارم. شده اون وسط از خودم بپرسم الان واسه چی این قدر مضطربی؟ گوشیت خاموش شده وسط صحبت. خب هر وقت رسیدی خونه زنگ می زنی دوباره! نه واسه اینکه فکر می کنم وای الان یه نفر کار مهمی با من داره. به خاطر اینکه فکر می کنم الان اون آدم منتظر زنگ منه و دوست ندارم منتظر ادامه ی یه تماس نصفه بمونه. دوست ندارم هر کاری می کنه یه گوشش به صدای تلفن باشه. دوست دارم با خیال راحت صدای تلویزیون رو بلند کنه. با خیال راحت هدفون بذاره گوششو رو تخت دراز بکشه و چشماشو ببنده یا به سقف اتاقش خیره بشه یا هرچی.
اون وقت نمی دونم چرا آدمی مثل من باید دقیقا این اتفاقا واسش بیفته. چند پنج شنبه پیش، وقتی طبق معمول اون روزها (و این روزها) سعی کردم واسه تنهاییم نقشه بچینم و اون جوری که دوست دارم از روز تعطیلم استفاده کنم... پیاده راه افتادم. از میدون ولی عصر رفتم تا چهارراه ولی عصر. از جوراب فروشی مورد علاقه م واسه خودم جوراب راه راه ساق بلند خریدم. رفتم تئاتر شهر، جدول تئاترها رو نگاه کردم. رفتم تنِ درست. مانتو پرو کردم- روسری های ابریشمی گل گلی رو رو سرم امتحان کردم. از شیرینی دانمارکی، دانمارکی تازه و گرم خریدم. خیابون ویلا رو اومدم بالا، مغازه ها رو نگاه کردم. تو ویترین پنجه طلا یه سرویس نقره ی سیاه قلم با نگین بنفش دیدم. یکی هم سبز. فکر کردم دقیقا همون دو تا رنگی که کاندید کردم واسه لباس عروسی مسعود! گفتم شاید اومدم یکیشونو خریدم و با لباسم ست کردم!
اومدم خونه چایی خوردم با دانمارکی. رفتم تو اتاقم که اون وقت روز کم نور و تاریکه و جون می ده واسه خوابیدن. این جور وقتا که واسه نفهمیدن خستگی روحی کلی راه می رم و درب و داغون می رسم خونه، موبایلمو رو مود خفه خون (که حتی ویبره هم نداره) می ذارم و یه چند ساعت می خوابم، که اون قدر خسته م که عین اون چند ساعت رو از درگیری های ذهنی م بیرون میام! اما اون روز منتظر بودم؛ تو ویلا که بودم زنگ زده بودی و همون اول گفتی ببخشید من دوباره زنگ می زنم و قطع کردی. لحنت یه جوری بود که احساس کردم مثلا یه آشنا رو دیدی یا همون لحظه تو یه موقعیتی قرار گرفتی که مثلا باید با فروشنده صحبت کنی و اینا! و در نتیجه این بعدا خیلی زود قراره باشه. یه ساعت گذشته بود و هنوز زنگ نزده بودی. گوشیمو دایورت کردم رو تلفن خونه که آنتن بده. واسه من بیدار شدن با زنگ تلفن خیلی اعصاب خورد کنه. اما اون روز فهمیدم چیز! اعصاب خورد کن تری هم وجود داره، اونم خوابیدن در حالیه که منتظر تلفنم! چند بار با استرس از خواب بیدار شدم- هی به خودم می گفتم ببین کار خاصی که باهات نداشت، تلفنم که دایورته و مطمئنی با صدای زنگش بیدار می شی! چرا این قدر پس مضطربی؟ بگیر راحت بخواب خب! اما مثل همیشه که فکرم درگیره و منتظرم نتونستم درست بخوابم و کلی خواب دری وری و چرند دیدم! ساعت چهار پا شدم برم بلیت تئاتر بخرم. همین جور واسه خودم می پلکیدم دور و بر تئاتر شهر واسم این سوال گنده پیش اومد که چرا من این جوریم، چرا واسه بعضی اتفاق های جزئی استرس می گیرم. چرا در مورد مسائلی که تقصیر من نیست احساس تقصیر می کنم. چرا این قدر همیشه ته دلم منتظرم؟

۶ نظر:

niyoosha گفت...

man ye chize bahal peida kardam! kenare har maah too in sotoune baghale webloget, tedade postato neshoun mide. bebin az August ta alan cheghad zehnet mashghoul boude o post dashti! bad jaleb injas ke too May o March hichi post nadari taghriban! March mishe eyd. May ham mishe man ounja boudam:-":D

leilak گفت...

خب پس بدو بیا زودتر! :)
.
شایدم اون موقع فکر می کردم تنها نیستم :)

maede گفت...

un jurab furushie morede alaghe mane!
man az unja hamishe joorabe saagh bolande rah rah mikharidam!
leilaaaaa
daf'e ba'di berim joorab bekharim az unja!
ghol?

leilak گفت...

mirim hatman! bad joorabe eyne ham mikharim harvaght mipooshim yade ham dge mioftim! :D

maede گفت...

!eyval
miduni an asheghe kodumam? unayi ke eyne dastkesh vase har angoshte pa ye khune dare :D

leilak گفت...

منم از اونا دوست دارم!!! :)
بپوشی بعد انگشتاتو تکون بدی حال کنی!