۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه


امروز تمرین اَکت داشتیم. اولش طبق معمول خودمحوری ها و تو خود بودنام به شدت علاقه داشتم کار خودم رو بکنم، مخصوصا که فکر می کردم تمرین حسه. داشتم سعی می کردم با آهنگ هماهنگ شم. خدایی هم آهنگ با شرایط روحی اون لحظه ی من سازگار بود. ذات مازوخیستی م هم که دیگه خوش خوشانش شده بود و هی می خواست سر زخم دلم رو بکنه و ...ه


ماجرای تمرین از این قرار بود که تو اردوگاه اسرای مجاهدین طوری بودیم اولش که یه سری سینه خیز رفتن و از این قبیل بود تو حال خودم بودم و نتونسته بودم هنوز با شرایط اون جا کنار بیام. اما بعدش که به خط شدیم برای اعدام و تیربارون و اینا! رفتم تو نخ همون شخصیت مورد علاقه م؛ آدمی که یه ماجرای عشقی می کشونتش قاطی بازی های سیاسی و انگار هیچ آرمانی نداره که حالا بخواد به خاطرش امید داشته باشه. اون قدری که می خواستم خوب از آب درنیومد. یعنی خب به خاطر حس این شخصیت احساس آدمی رو داشتم که کسی گذاشتتشو رفته، کسی که هیچ کس هیچ جا منتظرش نیست. واسه همین شدیدا احساس خستگی اومد سراغم. به حدی که دلم می خواست دراز بکشم و این شب آخری رو بدون ترس از مرگ استراحت کنم! اما خب اتفاقی که کنارش افتاد این بود که به شدت از سنم فاصله گرفتم. شدم یه زن گنده که حتی احساس می کردم بچه دارم و خب متاسفانه بین این دو تا شخصیت گیر افتادم و نتیجه یه ملغمه ای دراومد که نتونستم با جمع ارتباط برقرار کنم. این بقیه هم مصیبتی شده واسه خودش! امیدوارم تو جلسه های بعدی تمرین بهتر شه! فعلا که شدیدا ساز خودمو می زنم! البته خب رضا هست که کلی خوبه چون کلی قبلا با هم تمرین کردیم و کلا حس های مشترک خیلی با هم داریم، اما خب از ترس اینکه یه وقت نزدیکی م با رضا باعث شه نتونم با بقیه ارتباط برقرار کنم باعث شده خیلی تو تمرینا نزدیکی حسی باهاش ایجاد نکنم از قصد! و خب امروز فهمیدم (درواقع می دونستم اما امروز احساسش کردم کاملا!) برای به نتیجه ی خوب به شدت باید با بقیه هم روح شد. نمی دونم، مهرداد هم تو گروهه و من سر تجربه/های/ اخیر متوجه شدم با این یه فقره موجود اصلا نمی تونم یه نقطه ی مشترک احساسی پیدا کنم تو عوالم تئاتر


هیچ نظری موجود نیست: