۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

واقعا که آدمو نا امید می کنن بعضیا!
ماجرا از اونجا شروع شد که من اومدم تو این شرکت کار کردم و درواقع به عنوان عضوی از جامعه به فعالیت های اجتماعی خودم پرداختم! ازونجا که تو دانشگاه میشه گفت فقط با بچه های گروه تئاتر مراوده داشتم خبر ندارم که بچه های دانشکده چه جوری با هم برخورد می کردن! محیط کاری هم جو تقریبا مذهبی داشت و کلا کار منم جوری بود که با کسی سر و کار نداشتم. یه دکتر نون بود که اونم هم سن پدرم بود و البته آدم به غایت گلی! و البته من هم بر خلاف ورورهایی که تو محیط های دوستانه می کنم تو محیط کار بسیااار خجالتی ام! (می دونم باورش سخته اما هستم!) خلاصه اینکه داشتیم کارمونو می کردیم تا اینکه حوالی بهمن آقای همکار کارآموز مذهبی سر و کله ش پیدا شد و از حول و حوش اردی بهشت سرشو تا گردن (!) کرد تو زندگی ما! البته هیچ وقت حرف بدی نزد اما به غایتتتتت فضول تشریف داشت. بعد هم که خب کلا از شرکت رفت و بعد از یه مدتی هم از روی نرو بنده کنار رفتند (هر چند من همیشه فوبیای حضور ایشون رو به عنوان ناظر بر تمامی اعمال بر زندگی م دارم!) گذشت تا حدود یه ماه پیش یکی از همکاران دفتر بالا تو سکایپ یه چندباری سلام علیک کرد و خب من هم جوابش رو دادم. بعد از یه مدت اندک (شما بگو یه هفته!) احساس کردم دوست عزیزمون خیلی دارن صمیمی می شن! در حدی که یه بار برگشت گفت می تونم شماره پدرتونو داشته باشم؟؟!! خلاصه تو دلم گفتم صد رحمت به اقای مذهبی! نمی دونستم هم باید چی کار کنم. من که کلا با این آدم رابطه ای نداشتم که بخوام کمش کنم! در حد یه سلام علیک که تازه اونم گروهی بود یعنی ما صبح که میومدیم تو یه سلامی همین جوری پرت می کردیم به همه! عصر هم یه خداحافظ به همین صورت! کلا هم متعجب بودم از اینکه ملت چه اعتماد به نفسی دارن ماشالله! مثلا یه روز می گفت (با سکایپ مسلما دیگه!) که من دیروز شما رو تو ایستگاه اتوبوس دم شرکت دیدم، شما هم منو دیدین؟ من گفتم نه- گفت منم خودمو به ندیدن زدم، گفتم شاید خوشتون نیاد با هم بریم چون هم مسیر بودیم! من هم حرفی نزدم فقط عذر خواهی کردم که ببخشید من متوجه نشدم وگرنه سلام می کردم حتما. دیگه حالا کلیییی داشت بحث می کرد که اگه دفعه ی دیگه من شما رو دیدم سلام کنم یا نه!!! (فککککن!! چه مسئله ی مهمی!) منم هی می گفتم هر جور راحتین! (چی می گفتم خب؟!) چند بار پرسید حالا خودتون چی دوست دارین؟ (عق!) من هم هی می گفتم فرقی نداره هر جور راحتین (ببیم یعنی هیچ چیز دیگه ای نمی تونستم بگم خب!) و هی تو دلم به زمین و زمان فحش می دادم! بعد یهو برگشت گفت من امروز ماشین دارم، تا یه جایی با هم بریم؟! یعنی من کلهم تعجب شده بودم! جانم؟ جنابعالی ؟؟!! نه به اون تعارفا نه به این پسرخاله شدن! البته که من قبول نکردم، خب این که مسلم بود اما از دست خودم عصبانی شدم که چرا نگفتم نمی خوام! فقط گفتم من کار دارم و باید شرکت بمونم! (و البته انتظار داشتم خودش بفهمه این یعنی آقا جان بیا و بی خیال شو کلا!) نمی دونم چقدر متوجه شد اما روزهای بعدش خیلی کم سکایپید! اما به هر حال من هی از خودم می پرسیدم ایشون تو همون دو مثقال برخورد معمولی من تو شرکت چی دیده بودن که این قدر رله شدن ییهو!!!
خلاصه تو تعجب بودیم از رفتار همکاران! تا اتفاق آخر افتاد که به نوبه ی خودش شاهکار بود!
من یه هفته سرِ تهیه ی یه گزارش دقتر بالا بودم. دفتر بالا چهار واحد مجزاست، ناهارو اما همه با هم می خوریم و یه بحثی هم معمولا دکتر نون راه میندازه! حالا ما دو روز ناهار اونجا بودیم و متوجه شدیم یه چندتا همکار جدید به پروژه ی دفتر 18 اضافه شدند انگار! روز سوم اتفاقا ارسال شدم به دفتر 18 که یه سری ریپورت ماهانه و گزارش پیشرفت رو با یکی دیگه از بچه ها آماده کنیم (استحضار دارید که بنده آچار فرانسه تشریف دارم!) بعد یکی از همون مهندس های جدید آی دی سکایپمو پرسید (فک کنم اگه دکتر نون می دونست این سکایپ چه بدبختی شده دیگه مارو مجبور نمی کرد کلا آن باشیم و واسه هر کاری فرتی نپریم سرِ میز ملت!) منم چون در این موارد بسی خوش بینم! گفتم وا خب همکاره دیگه، می خواد آدمو اد کنه ( به جاااان خودم حتی یه لحظه هم فکر دیگه ای به ذهنم نرسید) خلاصه اینکه آقای همکار جدید منو اد کرد. یعنی من فامیلی این آدم رو هنوز نمی دونستم! بعد تصور کنین ایشون در پنج خط اول چتشون! در مورد عشق در نگاه اول داشتن حرف می زدن! کلا من هی شما و فعل جمع به کار می بردم ایشون انگار داشتن با رفیق چندین سالشون حرف می زدن! تو دلم گفتم صد رحمت به آقای همکار قبلی! بعد منِ خاک بر سر هم خجالتیییی، یه خروار کار داشتم بعد روم نمی شد به این آدم بگم سرم شلوغه!! یعنی خب خودشم داشت می دید که چقدر کار دارم چون مدیر پروژه هی میومد به من و اون یکی همکاره می گفت بدوین! هی هم استرس وارد می کرد که تا یه ساعت دیگه باید تموم شه! بعد این آقای همکار جدید می پرسید مزاحمم بگوها!! (الان هم حتی یادش میوفتم دلم می خواد سرمو بکوبم به دیوار!) بعد من شدیدا دلم می خواست بگم دقیقا مزاحمید! اما می گفتم انجام میدم کارمو!! (مرگ خب چه جوری؟؟!!)خلاصه که هم استرس داشتم کاره زودتر تموم شه! هم اعصابم از پررو بازی های اوشون خط خطی شده بود هم از دست خودِ داغونِ تعطیلم که نمی تونم دو کلمه به یارو بگم آقاجان مزاحم نشو!
البته که ایشون این قدررر پررو بودن که حتی منِ خجالتی رو هم مجبور کردند درست برخورد کنم! فککککن برگشته تو همون روز اول (و حتی شاید بشه گفت برخورد اول، تازه صحبت سکایپی که برخورد حساب نمی شه!) منو واسه پنج شنبه شام دعوت کردند! دعوت که چه عرض کنم فرمودند نمی خوام نه بشنوم!!! اییییشششش یعنی فکر می کرد الان خیلی داره با جذبه برخورد می کنه! یعنی من کهیر زدم رسما! دیگه منم گفتم نمی تونم قبول کنم. یه هف هش بارم گفتم من اصلا این جور روابط رو قبول ندارم (ضمن اینکه تو دلم وجدان درد گرفته بودم که تو محیط کار دارم از این خز و خیل بازیا در میارم! خاکم بر سر و از این قبیل حرفا!) خلاصه اینکه اون روز تموم شد و من فرداش در واحد خودمان (هم چنان در دفتر بالا) مشغول شدم که آقای همکار دراومد که خب پاشو بیا بالا با هم کار کنیم!!! یعنی به خودم گفتم خاک بر سرِ داغونت کنن! یعنی همه ی شهامتم رو جمع کردم گفتم آقای محترم بنده اون آدمی که شما می خوای نیستم (این همه ی شهامتم بود الان) از هفته ی بعدشم که به سلامتی اومدم دفتر پایین و دیگه کلا سعادت دیدار اوشون حتی در وقت ناهار هم نصیبمون نمی شه! خود بی جنبه شان هم فکر کنم ملتفت شدند که اشتباه اومده بودن آدرسو چون آنلاینن اما حرفی نمی زنن!
یعنی این قدر واسم عجیب بود این برخورد که می گم نکنه تریپ جامعه همینه! پس چرا ما هرچی پسر تا الان دورو برمون دیدیم بسی جنتلمن و با جنبه بودن؟!
دیگه یعنی الان تو شرکت راه میرم به همکار جوون بهم سلام می کنه می گم این الان قصد بدی داشت آیا؟؟!! بعد از دست خودم لجم می گیره، می گم یعنی چی چرا این قدر بی جنبه ای، فکر کردی حالا چه خبره! رسم ادب رو به جا آورد سلام کرد!
یا مثلا خودم اگه به کمی بخندم می گم دِبیا الان یارو فکر کرد من دارم چراغ میدم! یعنی کم فکر و خیال داشتم اینم اضافه شد!!! اه خب یه کم جنتلمن باشین خب.. می خوایم هم زیستی مسالمت آمیز داشته باشیم چند صباح! مثل ماهی آبکش دار و کف دریا! زندگیه! سریال ایرانی نیس که! 

۶ نظر:

Until That Good Day گفت...

لیلا، اونور! هم برات نوشتم، فکر کنم دنبال این می گردی:

http://blog.paspars.com/2009/09/rss.html

leilak گفت...

eyval!
hamino mikhastam :)

niyoosha گفت...

=))))))))))) aaaaliiiiiii bouuuuuuuud! yani kolllllllli khandidaaaaaaaaam!!:D khob bamaze boud dige!:D:D:D

chize! agha man ye soali has baram! shomaha skype akhe az koja baladid!!! na, yani kollan jeddan enghad estefade mikonid ke IDe hamo migirino hamash on in?
man sad sal ye bar on misham mese in falakzadeha nega mikonam mibinam sakhte, migam velesh kon baba ba gmail chat mikonim:)))

kholase inke khodayish kheili khafanin!:D in shazdeharam begou beran sari zan begiran. ehtiaj daran bichareha!

م ی ل ا د گفت...

rss وبلاگتو اگه میشه بهم بده پیداش نکردم

leilak گفت...

at nioot: ey baba skype ke kari nadare kar kardan bahash!
albate ma osoolan gharar nist chat konim! va skype azin nazar khoobe ke sor''ate transfere etela'atesh kheili khoobe :) uhum!

آقای حواس‌پرت گفت...

:)))))
yani khoob bood
vaghty dashtam mikhoondam posteto koli goftam "akheeeyyy" va koli khandidan

jalebi