۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

.


برای نمایشنامه‌ای که قراره کار کنیم سرچ کردم و کلی عکس و فیلم از اجراهاش پیدا کردم و از همه مهم‌تر یه متن در مورد شخصیت‌ها و یه سری تمرین قبل و بعد از اجرا و متن‌های مشابه برای درک بهتر شخصیت‌ها.
امشب وقتی کلی خسته بودم نشستم نصفشو خوندم. تحلیل صحنه‌ها و شخصیت‌ها رو. بدون اینکه صفحه بشمارم و ساعت نگاه کنم! بعد فکر کردم چی می‌شد حالا این می‌شد درسم؟ بعد اون chapter لعنتی باید ولو باشه هنوز؟ بعد من تو اس اُ پی م! هی دروغ بنویسم که من عاشق PhD خوندن تو رشته تخیلی شمام؟ این طور باید باشه آخه؟ نمی‌شد تمرین‌های من هم به جای بهینه کردن، خوندن داستان لاتاری و نمایشنامه تنسی ویلیامز و نوشتن مونولوگ باشه؟
.
بعد چقد همه چی قاطی پاطی شده! فکر می‌کنم اگه اون دانشگاه‌های خوبی که اپلای کردم ادمیشن بگیرم نامردیه وسطش ول کنم برم یه جا دیگه که دانشگاهه به استادا ایمیل بزنن که این کی بود به ما معرفی کردی! و بعدم به کس دیگه‌ای ادمیشن ندن!
چند تا دانشگاه دیگه هم مونده و رسما انرژیم تموم شده دیگه! یکی بزنه پس کله‌م بگه بتمرگ کاراتو انجام بده دیگه!
می‌خندم و به همه می‎گم اینقدر عدم قطعیت زیاده که الان نمی‌شینم فکر کنم بهش، اما شبی نیست که فکرم نیوفته اون‌طرفی و به زووور خرش رو نگیرم نبرمش یه جای دیگه و دعواش نکنم که الان وقتش نیست!

هیچ نظری موجود نیست: