۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

.

یک- نیم ساعت دیر به تمرین می‌رسم! و بعد از کارگردان اولین نفری هستم که رسیده‌ام! کلید نداریم. یعنی آن کسی که کلید داشته امروز نیامده سر کار و کلید را با آژانس فرستاده! می‌نشینیم حرف می‌زنیم. از برداشتم از شخصیت‌ها می‌گویم و عکس‌هایی که پیدا کرده‌ام را بهش نشان می‌دهم. بچه‌ها کم‌کم می‌آیند. آن یکی بازیگر دختر می‌آید. و خب تیز می‌شوم توی شخصیتش که ببینم الان آبمان توی یک جوب می‌رود یا چه! پنج سالی از من کوچک‌تر است. ریاضی می‌خوانده ول کرده رفته کارگردانی. خب تا اینجا خوب است. بعد که می‌رویم سراغ دورخوانی می‌فهمم یک بار هم متن را نخوانده. کل دیالوگ‌ها را چپ‌اندرقیچی خواند (البته نقش خودش نبود، صرفا داشت روخوانی می‌کرد) و بعدش گفت سعی کردم کنش ایجاد کنم بین دیالوگ‌ها! بعدش به من گفت لازم نیست بفهمی نویسنده چرا این دیالوگ را گفته و به ما هیچ ربطی ندارد که فلان نقش که الان مغموم برگشته خانه‌اش چه اتفاقی برایش افتاده! بعد من همین‌جوری در درونم متعجب و این‌ها بودم!
هیچی تمرین تمام شد! برگشتم سر کار و دارم فکر می‌کنم چقدر سخت است با کسی/کسانی کار کردن که اصلا شبیه تو فکر نمی‌کنند!
.
دو- فردا قرار است تنهایی بروم ماموریت! بله بنده خوشحال هستم از این بابت و احساس مهمی هم می‌کنم. مهم هم نیست که مدیر پروژه گفته دختر تنها داری می‌روی و لازم نیست 100 کیلومتر تا خود سایت بروی، بگو پیمانکار بیاید شهر اصلی! یا اینکه بلیت رفتم را 6 صبح گرفته‌اند و برگشت را چهار عصر که تا روز است برگردم! و نمی‌توانم بروم شهر را بگردم! فعلا سعی می‌کنم با همین موضوع شادی کنم! خدا را چه دیدی شاید یکهو رفتم پی اچ دی خواندم و دیگر راهم از سایت رفتن جدا شد! 

هیچ نظری موجود نیست: