۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

.

یه زمانی حرص پول می‌زدم و کار می‌کردم که پول‌هام رو جمع کنم که لپ‌تاپ بخرم. بعدش پول‌هام رو جمع کردم که ماشین بخرم! این اواخر هم زور می‌زدم که دلار بخرم! و خب ماشالله این روزها اینقدر همه چی گرون شده که لپ‌تاپ لت و پار شده‌م رو رو تخم چشام می‌زارم! و از فکر اینکه برم پخش ماشین قیمت کنم هم سرم سوت می‌کشه! حقوقم هم که اضافه نشده! خب نتیجه‌ش این شده که دیگه علاقه‌ای به کار کردن ندارم! کلنم که دیگه این کاری که دارم انجام می‌دم یه جورایی سرکاری شده برام! فکر می‌کنم پیف پیف چه کار بیخودی! حالا هی رئیسم هندونه زیر بغلم می‌زاره که فیلان و بیسار! بعد من تو دلم می‌گم عیزم دیگه الان که خر نمی‌شم که دیگه! بعد اتفاق خوبی که افتاده تا نصفه شب نمی‌مونم سر کار. با خودم بیشتر حال می‌کنم. می‌رم دانشگا، بعد یه جور فقیر خوبی شده‌م! کلن علاقه‌ای به رستوران در خودم احساس نمی‌کنم. لباس ارزون می‌خرم خر کیف می‌شم! دارم فکر می‌کنم اجناس دست دوم هم حتی خیلی بد نیستن!
این‌قدر هم عدم قطعیت تو اتفاق‌هایی که می‌خواد تو آینده بیوفته زیاده که نمی‌تونم بهشون فکر کنم! یعنی اصلا قدرت مغزم! از تحلیلشون عاجزه! اینه که کلا بی‌خیالشون شدم با تقریب خوبی! بعد هیچ‌وقت تا حالا اینجوری نبودم، همیشه یه دورنمایی تو ذهنم بوده. الان اما دارم ول می‌چرخم تو همین چند ماهی که دارم. برای همین چند ماه اینقدر برنامه‌ریزی کرده‌ام که مغزم از شدت هیجان می‌زنه!!
.
بی‌ربط: یه ماگ خوشگل جایزه گرفتم! آوردم شرکت. اینقدر خوبه! :) حیف که ذوق عکاسی از این خورده‌ریزهای زندگی رو ندارم! 

هیچ نظری موجود نیست: