۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

امروز که داشتم زور می‌زدم یک مسئله را حل کنم، همین‌جوری خیلی بی‌هوا یادش افتادم. گیرم آن نیمکت‌هایی که رویش نشسته بودیم دیگر آنجا نباشند!


مثلا آن روزی که در همکف دانشکده نشسته بودیم. صبح امتحان بود و من و الف داشتیم زور می‌زدیم یک مسئله‌ای را حل کنیم و تو آمدی و شروع کردید به رفع اشکال و صحبت در مورد مسئله‌ها و من هم‌چنان گیر داده بودم که همان مسئله قبلی را حل کنم. بعد می‌دانستم که همچین از الف بدت هم نمی‌آید. وسط صحبت‌هایتان گفتم "به، بالاخره حل شد!". یک‌جور ناراحتی نگاه کردی که بی‌ادب وسط صحبت ما نپر! من هم یک‌جور حق به جانبی نگاهت کردم که یعنی ما قبل از تو اینجا بودیم که این مسئله را حل کنیم. و خب با الف خوشحالی کردیم که بالاخره حلش کردیم! بعد من یک‌جورهایی از این اتفاق خوشحال شدم! چرا؟ من که نسبت به الف حس خاصی نداشتم! شاید چون انتظار داشتم خودت مثل یک دوست بیایی بگویی که از فلانی خوشت می‌آید، نه اینکه دو سال بعدش سر یک ماجرای دیگر کلی اتفاق و سابقه از خودت و الف بریزی روی دایره!
البته که من درک می‌کنم که همه چیز را دیر به من بگویند. وقتی تصمیم بگیری دوست صمیمی نداشته باشی، یا تصمیمی نگیری اما یک‌هو ببینی که انگار هیچ‌وقت دوست صمیمی نداشته‌ای، همین‌جوری می‌شود لابد!
اما من این‌جوری‌م که وقتی آدم‌ها حرف نمی‌زنند و خودم یک‌چیزهایی می‌فهمم به طرز بی‌رحمانه‌ای هر نوع همکاری و مسالمت را قطع می‌کنم!
آیا باید با این لذت ناخودآگاهم مبارزه کنم؟

هیچ نظری موجود نیست: