۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

چقدر رقیق!

کی فکرش رو می‌کرد که من، منی که توی ذهن خودم بالای منبر بودم  که هر آدمی فقط خودش رو داره و باید بتونه تنهایی زندگی کنه و حتی خیلی راحت فکر می‌کردم که اگه برنامه‌ها اون‌طور که می‌خواستیم پیش نرفت، من می‌تونم یه سال واسه خودم زندگی کنم و اصلا بهتر هم چه بسا باشه! الان به خودم بگم شما خیلی بی‌جا کردی این‌جوری حرف زدی! که هی این‌ روزها رو بشمرم تا تموم شن. که رسما دست و دلم به هیچ کاری نره. منی که وقتی بودی خیلی راحت برنامه‌ریزی می‌کردم اگه وقت نداشتی خودم تنهایی برم سینما و اون فیلمی که می‌خوام رو ببینم، حالا همه فیلم‌ها و برنامه‌ها رو گذاشتم واسه وقتی که برگشتی. حتی دلم نمیاد آلبوم جدید رستاک رو تنهایی گوش کنم!
.
خیلی یهو یاد چند سال پیش‌ افتادم. که برنامه ریخته بودم واسه اجرای آخر عشق‌لرزه و چون روز قبلش هم تیاتر بود کسی پایه نبود بیاد و فقط من و امین بودیم. بعد تو اسمس زدی که ببخشید نشد بیام و من گفتم نه بابا! و پیش خودم فکر کردم چه مودب، حالا نشد بیاد، دیگه عذرخواهی نداره. اون موقع لابد من این اخلاق تو رو نمی‌دونستم که کلی پیگیری می‌کنی بابت تاخیرها و نیومدن‌ها و تو هم این اخلاق منو که تنهایی هم تیاتر و سینما می‌رم و اینکه یهو شاید یه هفته تصمیم بگیرم هرچی تیاتر نرفته هست رو برم و این وسط شاید برنامه‌هام پشت سر هم بشه. هه، اصلا امین الان کجاست! چه آدم‌های بزرگ و سرشلوغی شدیم؛ ازدواج می‌کنیم، خونه می‌خریم، زیر بار قسط می‌ریم و سال به سال هم حتی دوستامون رو نمی‌بینیم! 

هیچ نظری موجود نیست: