۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

.

پنجشنبه بعدازظهر که می شد بعدازظهر عاشورا! ولو شده بودم رو تخت مامان اینا و لای پنجره رو هم باز کرده بودم و باد خنک پاییزو راه داده بودم تو! از خنکی هوا، مچاله شده‌بودم زیر پتو و داشتم کتاب می‌خوندم. زور می زدم یه داستان آلیس مونرو رو به زبان اصلی بخونم! بعد همون لحظه فکر کردم چقد این لحظه خوبه! خواستم اون لحظه رو نگه دارم واسه وقتایی که کم انرژی خواهم بود! در آینده! اون بعدازظهر خنک پاییزی رو! 

هیچ نظری موجود نیست: