هیجان داره. داره کاراش رو انجام میده. به نظرش همه چی رو رواله، یا حداقل من اینطوری فکر میکنم. یهو به این و اون ایمیل میزنه که ببینیمتون. منو هم cc می کنه که در جریان باشم. من خلی علیالسویه جواب میدم ایمیلها رو. هیچ بهانهای ندارم که نرم کسی رو نبینم، حتی خوشحال هم میشم! اما یه کم که میگذره میبینم دلشوره ته دلم نمیذاره برم کسی رو ببینم. انگار فکر کنم کارای دیگهای دارم که انجام بدم. دارم؟ لابد.
۱۳۹۲ آذر ۵, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
یه چیزی بگم؟!
یه جورایی عمیق فکر کن قبل از اومدنت و دل بکن از اونجا اگر داری میآی واقعا!
اینطوری صد سال هم بمونی اینور، همیشه فکر میکنی خوابی!
باورت نمیشه اما من هنوز گاهی احساس تعلیق دارم، احساس تعلق به هیچجا و احساس خلا! همیشه اینطور نیستم ولی خیلی وقتها این حس رو دارم. با اینکه وقتی داشتم میاومدم خودم انتخاب کرده بودم و مطمئن بودم از راهم. ولی خیلی یهو عوض میشه همه چیز.
ارسال یک نظر