دوست دارم این روزها رو تکتک بنویسم. دیشب داشتم لباسهایی که میخوام ببرم رو انتخاب میکردم. کاوه اومد خیلی ریز ریز همهشون رو تا کرد و چید تو چمدون! خیلی الکی چمدون بسته شد. به من میگن این گویها رو نمیخواد ببری! گلیم کف اتاقم رو برداشتم. کتابام رو – اوناییشون رو که دوست داشتم- گذاشتم بعدا برام بفرستن! همینا فعلا!
۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
یه پوشه طوری ئی با خودم آورده بودم. توش مجموعه ای از چیزهای ریز میز ِ بیخود بود که منو یاد یه سری خاطره می نداخت. ماه های اول هر چند وقت یه بار میشستم دونه دونه اینا رو درمی آوردم تک تک زل می زدم بهشون. بعد دوباره میذاشتم سر جاش.
الان نمی دونم کجای خونه گذاشتمش دیگه.
می دونی. انگار یه نوع عزاداری ئه که باید انجامش بدی. ولی خوب بعد از 40 و سال اینجوری میشی که هر روز یادت نمی آد ولی وقتی یادت می آد دیگه عمیقا سقوط می کنی توی یه چاه که تهش پر غمه.
دقیقا نمی دونم میشه جلوی هیچ کدوم اینا رو گرفت؟ حتی مطمئن نیستم که خوبه جلوشون رو بگیری.
ولی بدون که حتی اگر هیچ وقت پیشمون نباشی از اومدن (رفتن) غم داری. گاهی زیاد گاهی کم ولی همیشه هست.
in bacharo chera inghad mitarsoonin!
shoma biai kheiliam haalesho mibari!
hey ham oon chamedoono por nakon! ye sal dige mikhain az khounatoon move konin yeja dige dahanet saf mishe!:D biriz door o bia inja khaterehaye injaro besaz. ba kaveh:)
ارسال یک نظر