۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

.

بهترین کلمه‌ای که می‌توانم برای حال این روزهایم پیدا کنم "حزن" است. یک ماه مانده به رفتن، دلم نمی‌خواهد بروم. دلم برای همه چیز تنگ می‌شود. به خودم می‌گویم سال دیگر برمی‌گردی. دختر لوسی اما توی دلم نشسته و می‌گوید دلش تنگ می‌شود. می‌گوید دلش از همین الان تنگ شده.
.
یکی به من بگوید چطور همه زندگی‌م را در دو تا چمدان جا بدهم؟

نمی‌خواهم غر بزنم اما خوب نیستم. می‌دانم همه چیز را تراژیک می‌کنم و پیشاپیش به استقبال ناراحتی می‌روم. الان اما کاری نمی‌توانم بکنم برای این ویژگی‌م. الان شاید بتوانم قدم بزنم فقط.

هیچ نظری موجود نیست: