دیروز کلی کامنت خوب گرفتم در مورد داستانم و البته کلی کامنت به درد بخور که چی کارش کنم بهتر شه.
الان خوب نیستم البته. دقیقا نمی دونم چرا. حدودا می دونم که خورده تو ذوقم و دلم می خواد تنها باشم و کارهایی که دوست دارم رو بکنم.
دیشب یه داستان خوندم از یه نفر که تو یه مسابقه داستاننویسی اول شده بود. بعد به ذهنم رسید که همینجوری برای به چالش کشیدن تواناییهای خودم، داستانهای همه اونایی که تو سالهای مختلف تو این مسابقه برنده شدند رو ترجمه کنم! حالا فعلا باید بقیه ش رو بخونم ببینم اصلا خوب هستند یا چی!
دیشب دو تا داستان از آلیس مونرو خوندم و واقعا دوستشون داشتم.
دیشب گیلهمرد رو خوندم. و گریه کردم.
امروز با تمام این حسهای سنگین بیدار شدم و راستش اصلا شروع خوبی نداشتم.
امروز بارونیه. من بارون رو دوست دارم. سرمای روزای بارونی رو هم. امروز پیاده از خونه آقای کا راه افتادم! اولش خوب نبود حالم. الان بهترم، اما طبعا بهترِ خوب نیستم! بهتریم که فقط حالم بهتره! بهتریم که یهو زده به سرش و اصلا حوصله نداره مراعات کسی رو بکنه. یه همچین وضعیتی! خوبیش اینه که کارهای هیجانانگیزی برای انجام دادن دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر