شاید فرق من و تو این باشه که من هی خودم رو جای آدمها میزارم و میگم چی میشه فلان کار رو بکنم که دلشون خوشحال بشه! اما تو فکر میکنی چرا خودم رو اذیت کنم به خاطر خواست دیگران، که تازه فکر کنن کار خاصی نکردم و وظیفهم بوده و توقعشونم بره بالا. همین میشه که من خیلی وقتها حرص میخورم از توقعات دیگران و عواقبشون* و تو احتمالا راحتتر زندگی میکنی.
راستش رو بگم خیلی وقتها از این همه فکرهای متفاوت خسته میشم. از اینکه دوستداشتن دیگران فقط رنج داره انگار – یا حداقل خیلی وقتها آدم رنجکشیدنش رو میبینه- خسته میشم از اینکه هی دارم تلاش میکنم کاری نکنم که دیگران ناراحت شن. و یهو که شاکی میشم هیچ فرقی با اینکه از اول شاکی میبودم نداره. همین میشه که بعضی وقتها واقعا دلم میخواد سر به بیابون بزارم. از همه این قراردادهای اجتماعی متنفرم.
*مثل دیروز که بافتی که از پاوه خریدهبودم با سشوار سوخت و من خیلی ناراحت شدم اما برای اینکه دیگران ناراحت نشن چیزی نگفتم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر