یک جای عجیبی از زندگیم گیر کردهام. استرس جوابهایی که نمیآیند و اگر هم میآیند منفیاند. استرس تصمیمهای بعدی. استرس چیزهایی که خیلیهاشان به من مربوط نیستند! همه این استرسها را توی خودم دارم و همزمان فکر میکنم که چهطور میتوانم برنامهریزی کنم کارهایی که دوست دارم را انجام بدهم.
من یک اعتقاد احمقانهای دارم، که همیشه آن اتفاقی که خوب است برایم میافتد. اساسا حرف چرتی است، چون نمیشود آزمایشش کرد که اگر این اتفاق نمیافتاد چه میشد. مثلا اینکه من بعد از لیسانس اپلای نکردم و نرفتم خب باعث شد تجربههای خوبی از زندگی داشته باشم! از زندگی مدرسهای بیرون بیایم. با آقای کا آشنا بشوم و بلا بلا بلا! اما خب از آن طرفش هم معلوم نیست اگر میرفتم چه میشد، چه بسا اتفاقهای بهترتری میافتاد. اما خب همه اینها را میدانم و باز هم معتقدم که اتفاق بهتر میافتد! حالا هم وسط همین استرسها به خودم میگویم نگران نباش، اتفاق بهتر میافتد! بعد خب طبیعی است که از استرسم کم نمیکند البته!
یک مسابقه داستاننویسی است که دارم برایش داستان میفرستم. راستش دوست میداشتم، قبلش بدهم یکی از این اطرافیانی که دستی در نگارش دارند نظری بدهند و اینها! اما راستش را بگویم حوصلهشان را ندارم. اینقدر که آدم دیدهام که کار بقیه را برده زیر سوال و به طور زیرپوستیای داشته اعلام میکرده من خوبم! بدانید و آگاه باشید که بقیه داستان مزخرف مینویسند/ تیاتر مزخرف میسازند/ حرف مزخرف میزنند. فقط من خوبم. حالا این من هنوز یک داستان هم چاپ نکرده. هنوز یک تیاتر هم روی صحنه نبرده... بعد من هم نشد یک بار زل بزنم توی چشمهایشان بگویم حالم از این اخلاق مزخرفت بهم میخورد! همهتان همینید که وضعیت این شده که همه با هم داریم توی باتلاق فرو میرویم! هیچی آقا، داستانم را میخواهم در مسابقه شرکت بدهم!
۲ نظر:
داستانت رو بفرست من بخونم! نظر نمیدم! خدا رو شکر دستی هم البت بر نگارش و نقد ِ له کنی ِ دیگران ندارم.
بفرست برام!
فرستادم! دو تا آدرس ایمیل ازت داشتم به هر دو فرستادم!
اگه رسیده یه جوابی بده ایمیل ها رو!
ارسال یک نظر