۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

خبر خوب...

قرار گذاشتم تا وقتی امتحان ندادم سراغ فیسبوک نروم، چیزی نمانده، کمتر از یک هفته، وضعم خراب است و بهبودی هم مشاهده نمی‌کنم. امشب اما برای اینکه به یکی از همکلاسی‌های سابق که آن طرف است پیغام بفرستم، رفتم و خب باز هم خبرهای مربوط به اعتصاب غذا روی سرم آوار شد. بعد بغض همیشگی آمد نشست توی گلویم. هی به مهراوه فکر کردم و بغض را هل دادم پایین. فیسبوک را بستم، رفتم یک چرخی زدم و هی توی ذهنم مهراوه و نیما چرخ زدند. نشستم یک سری تست زدم، رفتم چای ریختم برای خودم که با پروک آلبالویی نوبل بخورم. بعد دوباره برگشتم فیسبوک- یکبار که رفتی بعدش هی می‌روی سر می‌زنی، لعنتی!- به محض باز کردن فیسبوک اما خواندم اعتصاب غذا تمام شده. یک جور ناباوریِ خوبی بود، مثل آن روز صبحی که بیدار شدم و قبل از لود شدن مغزم خواندم اسکار را بردیم. بعد حالا اینجا نشسته‌ام می‌خواهم بروم به بقیه بگویم، اما نمی‌توانم، گریه‌ام می‌گیرد، نمی‌خواهم جلو کسی گریه کنم. نشسته‌ام اینجا توی اتاقم، پشت میزم برای خودم خوشحالی می‌کنم. 

هیچ نظری موجود نیست: