نمیدونم از کجا شنیدم که اگه میخوای نویسنده بشی قدم اولش اینه که بخونی، خوب بخونی. این روزا وسط این همه کار باز خر شدم و لگد زدم به همه چی، تا وقت گیر میارم داستان میخونم. یه کتاب واسه وقتهایی که دستشویی میرم، یه کتاب واسه قبل خواب، یه کتاب واسه وقتایی که تو اتوبوسم، داستانهای صوتی واسه وقت رانندگی...
نتیجهش این شده که الان به شدت هوس نوشتن دارم. این روزا دوباره یاد رویاهام میافتم. یاد پاییز و زمستون 83 که میرفتیم کارگاه داستاننویسی، یاد داستانهایی که چقد اون موقع با نوشتنشون حال میکردم و الان به نظرم درب و داغون میان. صبحهایی که با خوشحالی میومدم دانشگاه و چیزایی که نوشته بودم رو میدادم به نرگس و ساره و آناهیتا تا بخوننشون.
بعدتر که فاصله افتاد بین نوشتنها، چیزی که ازش موند پارگرافهای تنهایی بود که تو ذهنم درمورد آدمهای توی مترو مینوشتم. وقت رفت و آمدهای هر روزه به دانشگاه.
حالا گیریم که این روزا دلم به این خوش باشه که یه روز یه آدمی که نویسنده بود بعد از خوندن داستانم بهم گفت یه جوری نوشتی که انگار ده بار شوهر کردی و من خوشحال شدم. گیریم که دلم با یادآوری اینکه یه روزی تصمیم گرفتم یه داستان بنویسم به اسم "معرکهگیر" در مورد زنی که میاد تو مترو فروشندگی میکنه، گرم شه. گیریم که این روزا فکر کنم منم میتونستم به رسم همه آدمهای دیگه اولین مجموعه داستانم رو با پول خودم منتشر کنم و حتی برام مهم نباشه بقیه بگن نگاه هرکی از مادرش قهر میکنه میاد نویسنده میشه. این روزا دلم میخواد یه بخشی از خودم رو لای داستانها قایم کنم. گیریم کسایی که میشناسنم بعد از خوندنش بفهمن کدوم تیکه از وجودم بوده.
۱ نظر:
چقدر دوست داشتم این پست رو....
ارسال یک نظر