۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

چنان که دانم... نمی‌توانم*

امروز که توی سرما شال‌گردنم را دو دور پیچیده بودم دور صورتم، یاد آن روز زمستانی افتادم. همان روز سردی که کلاس زبانم را نرفتم و با ناراحتی راه افتادم به سمت خانه. از نزدیک کلاس زبان که می‌شد حوالی پارک ملت تا میدان ونک را پیاده رفتیم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنیم. شال گردنم را مثل امروز پیچیده بودم دور صورتم و کلاه ژاکتم تا روی چشم‌هایم آمده بود. سرما مثل همین امشب از سوراخ‌های شالم صورتم را سوراخ می‌کرد انگار. وقتی به خانه رسیدم بی‌حس شده‌بودم انگار... کی بود؟ شاید زمستان هشتاد و شش. حالا امشب بعد از آن همه سال، توی سرمای استانبول وقتی احساس می‌کردم دلم می‌خواهد همان لحظه هر جای دیگری باشم غیر از آن‌جا همان حس سرمای آن شب آمد سراغم. می‌دانی وقتی ناراحتی، وقتی دلگیری، هوا انگار سردتر می‌شود.

.


* فتادم از پا به ناتوانی

اسیر عشقم چنان که دانی

رهایی از غم نمی‌توانم

تو چاره‌ای کن که می‌توانی


(کاروان بنان)

هیچ نظری موجود نیست: