۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

تقدیم به خواهر عزیز، مهربان و دوست داشتنی ام خانم آله‌نوش باباخانیانس همراه با عشق و نفرت

دیشب کارام به نسبت کمتر بود و عزمم رو جزم کردم و کامپیوتر رو خاموش کردم و ولو شدم رو تخت‌خواب به کتاب خوندن. اول می‌خواستم "دختر کشیش" رو که نیمه‌کاره بالای تخت گذاشته بودم بخونم. بعد گفتم "اهمیت ارنست بودن" که بازم بالای تخت اون طرف‌تر بود رو بخونم. آخرش اما رفتم سراغ "بدون لهجه خندیدن" که هفته پیش چهارشنبه که حال و حوصله نداشتم واسه خودم جایزه خریده بودم. (راستش از اول هم می دونستم این کارو می کنم! اما خواستم به خودم حق انتخاب بدم :)) )
خلاصه اینکه با پیژامه و لباس راحت هم‌چین دراز کشیدم و شروع کردم به خوندن .. اما چشمتون روز بد نبینه- یعنی از همون صفحه اول ترجمه‌‌ی یه چیزی فراتر از افتضاحش تو ذوق می‌زد نافرم. یعنی مترجم محترم علاوه براینکه خاطره‌های معمولی و بعضا خنده‌دار نویسنده رو با فارسی رسمی و کتابی ترجمه کرده بود، اصطلاحات و ضرب‌المثل‌ها رو هم به صورت کلمه به کلمه ترجمه کرده بود!
هی می‌خواستم ول کنم کتاب و پاشم برم یه کار دیگه بکنم هی گفتم نهههه حالا شاید بهتر شد که البته نشد!
خلاصه جونم براتون بگه که اصلا گول اسم "فیروزه جزایری دوما" رو نخورید و به هیچ وجه این کتابو نخرید و حتی امانتم نگیرید بخونید! باشد که نویسنده‌ی محترم سرش به سنگ بخوره داستانشو به یه مترجم بهتر بده و اول کتابشم قربون صدقه مترجمه نره!
.
تکمله:
- اعتراف می کنم که برای رفتن هیجان‌زده بودم! البته نه به خاطر هشت رستوران هر یک بار که در آنجا هر که می خواست آواز می خواند، بلکه به خاطر گذراندن شش روز با خانواده و فامیل هایم بود.
- هم چنان که مرسوم است، هرگاه عضو جدیدی به خانواده‌مان اضافه شود، دیگر اعضا ساعت‌ها و ساعت‌ها راجع به او صحبت کرده، وسوختشان چایی بود.
.
اینم از انتخاب آخر هفته ما!

هیچ نظری موجود نیست: