۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

عاشقان سرشکسته گذشتند، شرم‌سار ترانه‌های بی‌هنگام خویش

همه ی خوشحالی‌های حقیری که برای خودت جور می کنی- از خواندن درسی که دوست داری- دیدن دوست‌های ارزشمندی که برایت مانده- نشستن در کافه گودو و حرف زدن از در و دیوار و خستگی روز را بیرون راندن گرفته تا گز کردن عینک فروشی‌های خیابان فلسطین و امتحان کردن عینک‌های قاب کائوچویی مشکی که قیافه‌ات را شبیه بچه خرخون‌ها می‌کند و پیاده روی در خیابان  دوست داشتنی ات در تاریکی شب، همه و همه دود می‌شود وقتی می‌شنوی اعدامشان کردند. در دهانت حتی نمی‌چرخد که "اندکی صبر سحر نزدیک است". نشسته‌ای گوشه‌ی اتاق و صدای آن مادر پیر در گوشت می‌پیچد مدام که با لهجه‌ی کردی‌اش می‌گوید نمی‌داند به کجا باید برود، به کجا باید نامه بنویسد. .. چقدر احساس سنگینی می‌کنی.
.
.
تک مضراب:

تو را چه سود
فخر به فلک بَر
 فروختن
هنگامی که
هر غبار ِ راه ِ لعنت‌شده نفرین‌ات می‌کند؟
 تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌هابه داس سخن گفته ای.

آن‌جا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن می‌زند
چرا که توتقوای خاک و آب را
هرگزباور نداشتی

فغان! که سرگذشت ِ ما
سرود ِ بی‌اعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعه‌ی روسپیان
بازمی‌آمدند.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه‌پوش
ــ داغ‌داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌هاسر برنگرفته‌اند!

الف- بامداد

۱ نظر:

niyoosha گفت...

in tak-mezrab khoda bood, khodaaa